رمان الهه شب | قسمت ششم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان الهه شب قسمت ششم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان الهه شب , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



...با اینجا ایستادنو زانوی غم بغل زدن به جایی نمی رسم،باید ادامه بدم ...
راه افتادو از اونجا کم کم دور شد ، به خیال خودش داشت می رفت سمت اون روستا ، ولی هر چی می رفت کمتر چیزی براش آشنا می اومد !

از ترس نفسش گرفته بودو نمی تونست درست قدم برداره، اگه روز بودو یا حتی توشرایط عادی می تونست مسیر روستارو پیدا کنه اما حالا مغزش خالی شده بودو حتی نمی تونست درست جلوی روشو ببینه .......................

گریه هاش دیگه کم کم صدا دار شد و به هق هق افتاد، نمی دونست چی در انتظارش، فقط اینو می دونست که داره لحظات آخر زندگی شو می گذرونه و هر آن ممکنه از حال بره یا گیر یه حیوون وحشی بیفته !
داشت زمین می خورد که نور ضعیفی از چند تا خونه کاهگلی بهش امید دوباره داد، قدماشو تند کرد ولی واقعا" نایی نداشت !

چند قدم بیشتر نرفته بود که صدای زوزه یه گرگ آخرین ضربه رو بهش زدو باعث شد قدماشو تند کنه و بی محابا بدوه ولی بدتر از همه این بود که تو یه آن نتونست تعادلش رو حفظ کنه و با صورت روی زمین افتاد و نالش به آسمون بلند شد ...

توماژ رسید درست همونجایی که با بچه ها چند ساعت پیش نشسته بودو بی خیالی طی می کرد ،اما باران اونجا هم نبود !!! باران نبود...نبود ...
فریاد کشید... از ته ته دلش ...

-بــــــــاران ....

باران به نظرش رسید کسی صداش می کنه ، اما انقدر ترسیده بودو سرگیجه داشت که حس کرد دچارتوهم شده ، بلند شدو دوزانو روی زمین نشست و زار زد تموم تنش می سوختو گرمی خونو روی گونش و ساق پاش کاملا" می فهمید...
می خواست بلند شه و راه بره ،صدای زوزه اون گرگ لحظه به لحظه نزدیک تر میشد ...

چشماشو بست به یار دیگه خدارو از ته دل صدا کرد، انعکاس صدا تو فضا پیچید تن توماژ گر گرفت ... دقیق شد ، خودش بود، خود خودش ...
دوید سمت صدا ، به نظرش رسید باید از طرف مقابل روستا باشه ، تموم قدرتشو جمع کردو راهو ادامه داد ...

-باران ...باران کجائی ؟ کجائی ؟

ته دلش شیرین شد پس اشتباه نشنیده بود ! اینبار توماژو صدا کرد...
توماژ صدای بارانو شنیدو تازه انگار هوا به ریه هاش برگشت و اینبار مطمئن از جایی که باران بود ، سمتش دوید ، ولی وقتی تن نیمه جونو اونو روی زمین دید دوباره نفسش تنگ شد ...

باران ولی وقتی توماژو دید انگار جون گرفتو روی پاش ایستاد،اما صدای زجه هاش گوش توماژ بد خراشوند ،توماژ بهش نزدیک شدو برای چند ثانیه زل زد بهشو بعد وحشیانه بغلش کرد، انقدر محکم که همون نیمه جونشم دیگه تو تنش نموند ...

-منو تنها گذاشتی نامرد !

توماژ اون لحظه دلش می خواست زمینو زمانو بهم بدوزه ولی باران اونو ببخشه ، سرشو تو گودی گردن اون گذاشتو صدای هق هقش بلند شد...

-تورو خدا نگو ،باران نگو دیونم می کنیا !
-خیلی بدی ، من خیلی ترسیدم ...
توماژ دستای مردونشو روی کمر باران کشیدو نوازشش کرد ...آرووم و عاشقونه ..
-خانومی ،عزیزدلم ، فدای اون ترست بشم ، به خدا شرمندم ، به خدا قول می دم این اولینو آخرین باری باشه که این حسو تجربه می کنی ...

باران زل زد به چشماشو اشک تموم صورتشو خیس کرد،توماژ نگاهش کرد، از اون نگاهای تب دارو خمار ، دیگه طاقت نیاورد، صورتشو جلو آورد ، نفسای داغش به صورت باران می خوردو آروومش می کرد ...
صورتش انقدر جلو اومد تا لباش مماس شد با گوشه لب باران ، همونجایی که زخمی بود ، داغ بوسید، باران تو حال خودش نبود ، اما هنوز انقدر حس داشت که گرمی اون بوسه رو حس کنه و بی تاب بشه ...

صدای نفسای ممتد توماژ بازم بلند شد، اولین بار بود کسی رو با این حس می بوسید ،یه آن به کل یادش رفت باران تو چه شرایطی ،واسه همین بازم صورتشو جلو برد، اینبار بی نفس ولی کوتاه لباشو مهمون لبای باران کرد ...

انقدر داغ شده بود که نفهمید باران از حال رفته و تازه وقتی چشماش بسته شدو صدایی ازش نشنید ،فهمید همین الان باید یه فکری بکنه ، بارانو مثل پر کاهی از جا بلندکرد، یه دستشو زیر پاش بردو یه دستشم زیرسرش گذاشتو دوید سمت اون نوری که از دور سوسو می زد ...
وقتی به اولین خونه رسید صدای فریادش تموم دهو پر کرد ...

-یه نفر کمک کنه ، کمک ، خواهش می کنم ، حالش اصلا" خوب نیست ...
چند نفری سریع از خونه بیرون اومدنو وقتی بارانو با اون سرو شکل خونی دیدن اومدن سمت توماژو علت حادثه رو ازش پرسیدن ...
-گم شده بود ، به جایی اینکه بر گرده سمت روستای نوران ، اشتباهی سمت روستای شما اومده ، اگه چند دقیقه دیر تر رسیده بودم معلوم نیست چه بلایی سرش می اومد !

یه نفر که مرد مسنی بود جلوتر اومدو گفت:

-پسرم بیارش داخل ، الان به بچه ها می گم دکترو خبر کنن ...
توماژ بی هیچ حرفی داخل شدو یکی دو نفر رفتن تا دکتر بیارن ...
-بیا پسرم ، بیارش اینجا، من قاسمم تو ده مش قاسم صدام می زنن، اینجا راحت باش، فکر کن خونه خودته، دکترم الان میرسه، به مادربچه ها میگم برات یه لیوان آب بیاره ، تو هم انگار حالت تعریفی نداره !

مش قاسم بیرون رفتو از زنش پری خواست تا برای اونا چیزی آماده کنه ، زن بیچاره هم بی حرف رفت ...
توماژ بارانو روی یه تشک خوابونده بودو بالای سرش نشسته بودو نوازشش می کرد...

- چی شد خانومی ؟ تو که خوب بودی عزیزم ، اصلا" کجا یهو غیبت زد ؟ چرا با هامون تماس نگرفتی ؟
هر چی می پرسید جوابی نمی گرفتو بیشتر نگران می شد...
...ای خدا حالا چیکار کنم، خدایا دست خودت سپردمش ...
باران بی جون خوابیده بودو نفسای آروومی میکشید که دکتر بالاخره رسید...

توماژ حین معاینه اونجا بودو دلش می خواست هر چه زودتر علت بی هوشی بارانو بدونه که دکتر بالاخره مطمئنش کرد ...

-چقدر نگرانی پسر! چیزی نیست خوب میشه ...
-پس چرا به هوش نمی یاد ؟
-بهش آرام بخش زدم فکر نکنم تا صبح به هوش بیاد ، اینطوری که تو میگی اونجا گمشده بوده بنده خدا حق داره از هوش بره، ترس برادر مرگ پسر جان ...
-آقای دکتر مطمئنین چیزیش نیست ؟
-نه ، هیچی جزء ترس مفرط ، همینو بس، زخماشو دیدم صورتش که فقط خراشیده شده ولی خوب پاش زخمش عمیق پانسمانشو روزی یه بار عوض کنین تا عفونت نکنه، برای مشکل روحیشم اگه تا یکی دوروز دیگه به حالت عادی برنگشت می تونین پیش رواپزشک ببرینش ...
-باشه ممنون دکتر ، پس خیالم راحت باشه دیگه ؟
-راحت راحت ، من دیگه می رم اگه مشکلی پیش اومدیا حالش بد شد ، بهم خبر بده ...
-چشم ، بازم ممنون ...

دکتر بالاخره رفتو توماژ آرووم گرفت ، پری زن مش قاسم اومدتو و رو به توماژ گفت:

-آقا شامتون رو آوردم ...
-مرسی ممنون چرا زحمت کشیدن !
-کاری نکردم نوش جان ...

توماژ حالا که خیالش راحت شده بود تازه یاده صدای معدش افتاد، یکی دوقاشق خوردو به نظرش رسید بهتره به بچه ها یه خبری بده، دست برد سمت گوشیش ...
توی جیبش نبود با مشت به پیشونیش کوبید، موقع پیاده شدن انقدر عجله کرده بود که یادش رفته گوشیشو با خودش بیاره ، رفت سمت حیاطو مش قاسم رو صدا زد ...

-ببخشید مش قاسم اینجا تلفن ندارین ؟
-چرا پسرم گوشه اتاق یکی هست ...
-ببخشید باید به دوستام خبر بدم اونام تا حالا حتما" خیلی نگران شدن ...
-باشه پسرم ، گفتم که راحت باش ، اینجارو مثل خونه خودت بدون ...
-ممنون ...

توماژ اومد داخلو رفت سمت تلفنو شماره توهانو گرفت ، صدای نگران توهان از اون طرف توی گوشی پیچید ...

-پسر تو کجایی ؟ چرا جواب نمیدی اون ماسماسکو ؟ بارانو پیدا کردی؟
-سلام ، آره پیداش کردم، از هوش رفته ، گوشیمو هم جا گذاشتم توی ماشین ...
-چرا چی شده ؟ خیلی دورو برو گشتیم کل روستا رو هم گشتیم تو کجا پیداش کردی ؟
-اشتباهی به جای اینکه به سمت روستای نوران بیاد اومد سمت یه روستای دیگه، بیچاره کلی راه رفته بود ، انقدرم ترسیده بود که تا منو دید از هوش رفت ...
-باشه خوب خدارو شکر که پیداش کردی، حالا کجایی ؟
-توی خونه یکی از این روستایی ها هستیم، شماها برین ، دکتر تازه معاینش کرده و بهش آرام بخش زده ، نمی شه فعلا"بیدارش کرد ...
-نه آدرس بده بیایم دنبالت اینطوری که نمیشه !
-پسر جا می گم خوابه ، نمی تونه راه بره ،اینجا هم که ماشین رو نیست ، شماها برین ما خودمون بر می گردیم...
-مطمئنی چیزی نمی خوای؟
-آره پسر ، ممنون ، برین به سلامت ...
-باشه ، پس مراقبش باش ...
-هستم، خداحافظ ...

توماژ دوباره بر گشت سر سینی غذایی که پری آورده بودو شروع کرد به خوردن ، یهو یه خنده محوی صورتش رو پوشوند، یاد حرف باران افتاده بود که میگفت : شما مردا هر اتفاقی هم که بیفته از شکمتون نمی گذرین ، خنده شو قورت دادو به صورت باران که زخمی بود نگاهی انداخت ، بعدم باز به خودشو اون قول داد که دیگه تنهاش نذاره ...

نشسته بود بالای سر باران، که صدای در اومد و پری با یه دست تشکو لحاف اومد داخل ...

-ای بابا خانم چرا زحمت کشیدین، چیزی لازم نبود با یه بالشم کارم راه می افتاد ...
-قابلی نداره که ، شب سرد می شه، همینجا کنار خانومتون بندازم ؟
توماژ مکثی کرد، نمی دونست چی جواب بده ! اگه می خواست بگه که باران با اون نسبتی نداره ، قطعا"باید به خیلی سوالای دیگه هم جواب می دادوآخر سرم آبرو ریزی میشد...
-بله ممنون می شم ...
خودشم بلندشدو رفت کمکش ...
-بدید به من خودم پهن می کنم ، لطف کردین ...
-خواهش می کنم، وظیفه بود ...

پری بیرون رفتو توماژ به تشک خودش که کنار باران پهن شده بود نگاهی انداخت !
...نمی دونم خدا باید به داد من برسه یا به داد این سنجاب کوچولوی بی هوش ...
خودش به خودش خندید...معلوم دیگه احمق ، به داد تو ، چون اگه دست از پا خطا کنی روزگارت رو سیاه می کنم... خیلی خوب بابا ... حواست روخوب جمع کن، روشن شد؟ آره چه جورم ...

روی تشک دراز کشید، نمی تونست با این لباسا بخوابه ، شلوار لی تنگی که پاش بود اذییتش می کردو حس می کرد داره خفه میشه ، ولی خوب کاری از دستش بر نمی اومد، فقط دکمه شو بازکردو دستشو زیر سرش گذاشتو چشماشو بست

چشماشو روی هم فشار می دادو سعی می کرد بخوابه اما واقعا " نمی تونست به پهلو شدو روشو سمت باران کرد ...
گوشه لبش به خنده کج شده ... نگاه چطوری خوابیده ! انگار صدسال بیدار بوده ... پاشو دختر بسه دیگه...
باران تو خواب غلطی زدو پشتشو به اون کرد، آرووم بالشتشو سمت اون کشیدو باز آرووم گرفت، چند دقیقه گذشت، اما انگار آرامش خونش به کل مسدود شده بود ... رفت نزدیکترو باز اون عطر لعنتی خورد به مشامش ...
دستشو جلو آوردو بین موهای باران کشید ...چه موهای بامزه داره ها، مرض داره هی کوتاهش می کنه !
بینی شو پشت سر باران گذاشتو سرشو پائین آوردم بعدم دستشو آرووم گذاشت روی پشت بازوی باران ، چند تا نفس عمیق کشید، بازتاب داغ نفساش حالشو بد تر کرد ، آرووم یه بوسه کوچولو روی گردنش زدو برگشت سر جاش ...
داشت بی تاب می شد ، به خودش که نمی تونست دروغ بگه ولی می تونست که لعنت بفرسته ، بلند شدو نشست ، از بغض بود یا هیجان !ولی اشک کاسه چشمشو پر کرده بود ...
...داری چیکار می کنی؟ تو که داری باز روی قولت می زنی ! نمی زنم ، ولی ... داری نا امیدم می کنی، تو که این طوری نبودی ! مگه چطوریم ؟ کاری نکردم ، چرا شلوغش می کنی؟ احمق داری کار دست خودتو اون دختر میدی ...
ولی ...ولی ...ای خدا ...
پوفی کرد و دوباره روی تشک خوابید ، شک داشت هنوز انگار، شاید هنوز با خودشم نمی تونست رو راست باشه !
بالاخره انقدر توی جاش غلطید تا خوابش برد ، نفهمید چقدر خوابش طول کشید ، فقط انقدر فهمید که با یه درد بد توی سرش روحش بی هوا به تنش برگشت ...
جوری چشماشو باز کردو نفس حبس شده شو بیرون داد که باران یه لحظه شوکه شد ولی سریع به خودش اومدو فریاد کشید...
-تو اینجا چه غلطی می کنی هان ؟ منو کجا آوردی ؟ یالا حرف بزن...
توماژهیس بلندی گفتو بلند شدو توی جاش نشست ...
-چته دیونه؟ چرا اینطوری می کنی ؟
-بهت میگم من چرا اینجام؟ چرا تو ور دل منی ؟ چرا چسبیدی به من؟ این خونه کی ؟
-خوب می میری بی نفسیا،چته ؟ صبر کن یکی یکی ...روانی !
-حرف بزن، وگرنه باز جیغ می کشما...
-نگو که یادت رفته دیشب چه اتفاقی افتاده ؟
-چرا خوبم یادمه، تو اومدی نجاتم دادی ولی اینکه چرا اینجا هستمو نمی دونم ؟
-عزیز دلم من ...
-عزیز دلمو زهر مار ، برای چی منو آوردی اینجا ؟
-ای خدا ببین منو گیر چه زبون نفهمی انداختی ، صبر کن بذار توضیح بدم ...
باران نگاه بدی بهش انداختو منتظر توضیحش شد ...
-از حال رفتی دختر جون، اونم از ترسو لرز ، بعد منو آوردمت اینجا، نزدیک ترین جا بود ؛ یکی از اهالی مارو دید آوردمون خونش ، بعدم دکتر آوردن، معاینت کرد، یه آرام بخشم بهت زدو رفت، نمی تونستم تو اون حالت که مثل جنازه بودی بندازمت روی کولمو برم که ،مجبور بودم عزیزم ، بارو کن راه دیگه ای نبود...
باران زیر لب، عزیزمو مرگی گفتو دوباره براق شد سمتش ...
-حالا اینا به درک ، تو چرا ور دل من خوابیدی؟ اینهمه جارو ازت گرفته بودن مگه ؟
-بابا به خدا من تقصیر ندارم، زن مش قاسم جامو اینجا انداخت ..
اینو گفتو بایه خنده خباثت بار تو چشمای باران زل زدو گفت:
-آخه فکر می کنن تو زنمی !!!
باران دیگه نتونست طاقت بیاره، بالشتو برداشتو افتاد به جون اون بیچاره ...
-اونا غلط کردن با تو که تکرارش می کنی ، نامرد سوءاستفاده چی ...
-چی ؟ سوء استفاده ؟ دست بردار دختر، سوءاستفاده کدومه؟ مگه تو استفاده ای هم داری که من بخوام ازش سوء استفاده کنم ؟
باران داشت از زور عصبانیت کبود می شد، بالشتو برداشتو هر چی می تونست فشار داد روی دهن توماژ ...
-توماژ خفت می کنما، می زنم لهت می کنما ...
هیمن طور داشت براش شاخو شونه می کشیدکه نگاهش چرخیدسمت دکمه باز شلوار توماژو دنیا دور سرش چرخید ...
-این چیه ؟ هان ؟ گفتم این چیه، مردی ؟ حرف بزن ...
توماژ اون گندو به کل فراموش کرده بود، نمی دونست چی بگه ولی حس کردیکم سر به سرش بذاره بدم نیست ...
بالشو از دستش گرفتو نشستو ، حمله کرد سمتش، باران عقب کشیدو دستاشو حائل تنش کرد تا نیفته ...
-داری چه غلطی می کنی ؟ اون چرا بازه؟
توماژ اومد کاملا" توی صورتشو خمار نگاهش کرد و بعدم لبشو به دهن گرفت ...
-خودت چه فکری می کنی ؟

-خیلی نامردی ، حالم ازت بهم می خوره ...

این حرفا رو با نهایت نفرتی که اون لحظه ازش داشت ادامی کردو پره های بینیش شدید بازو بسته می شد ...
توماژ بازم خنده خبیثی کردو خواست بهش نزدیک تر بشه که باران گارد گرفت ...

-اگه یه ذره دیگه جلو بیای جیغ می کشم ، بـــرو اونطرف ...

دیگه بغضش داشت به گریه تبدیل میشدو بدنش می لرزید ، از فکراینکه توماژم مثل همه کسایی که بهشون اعتمادکرده می خواسته ازش سوءاستفاده کنه وجودش پر از نفرت شد و حس کسی رو داشت که بازم از پشت خنجر خورده ...
اما توماژ هیچ وقت همچین قصدی نداشت ، ولی اینو فقط خودش می دونستو حالا که فهمیده بود باران بد ترسیده باید توضیح می داد ...

-باران دیونه شدی؟ فکر نمی کردم انقدر ساده باشی ، آخه دختر جون من اگه قرار بود به تو دست درازی کنم می یاوردمت اینجا توی خونه یه مشت آدم متعصب ؟ یعنی اگه من کاری کرده بودم تو واقعا" هیچی نمی فهمیدی ؟ خودت متوجه نمی شدی ؟ اثری ازش نمی موند ؟خیلی احمقی دختر!خیلی ... من مجبور شدم اینو بفهم ، اگه وانمود نمیکردم زنمی که شبونه بیرونمون می کردن، بعد با اون حالی که تو داشتی اصلا" به صبح می کشیدی ؟
-به درک ، به جهنم که می مردم، وجود من واسه کی مهم هان ؟ واسه کی ؟ اینطوری دیگه ذره ذره نمی مردم، یه باره خلاص می شدم ، می فهمی اینو؟
-نه نمی فهمم! معلوم که نمی فهمم! تو پیش خودت چی فکر کردی هان ؟ باران تو منو چطوری شناختی ؟ من اگه غیر قابل اعتماد بودم باهام همسفر می شدی ؟ علت اینهمه بی اعتمادی و نفرتت رو نمی فهمم! من دیشب تو شرایط بدی بودم، بی خواب شده بودم ، تنم خسته بود، سردرگم بودم، لباسم راحت نبود، داشتم دیونه میشدم به خدا، فقط همین، هیچ چیز دیگه ای نبوده اینو باور کن ...

اینو گفتو روشو از باران گرفت، تو این مدت اولین بار بود که اینطوری ازش رنجیده بود، درست بود که خودش دوست داشت کناره اون باشه ولی نامردی تو قاموس اون نبود و هیچ وقت اون فکری که باران می کرد تو سرش نبود...

-پاشو بریم، باید برگردیم هتل، بچه ها صبح زود برگشتن تهران، اتاقارو هم تحویل دادن ...
باران همینطور که صورتش رو اخم پر کرده بودگفت:
-پس وسایلم؟
-گفتم اتاق تورو واسه یه شب دیگه نگه دارن ،تا خودت بری وسایلت رو جمع کنی ...

باران دیگه چیزی نگفتو با سرگیجه ای که باعث سردردش شده بود ، از جا بلند شد، ولی سکندری خورد ، توماژ می خواست بره سمتش اما پشیمون شد ، باید یه مدت اونو به حال خودس می ذاشت تا این فکرو خیالا از سرش بیرون می رفت ...
توماژ داشت اتاقو مرتب می کرد که یه نفر به در کوبید...

-با اجازه ، سلام صبح بخیر...
-سلام مش قاسم ، خوبی ؟
-ممنون پسرم ، حال عروس گلمون چطوره ؟
باران خنده ای آروومی کردو ممنونی گفت ...
-دخترم چرا بلند شدی ؟ مادر بچه ها داره براتون صبحانه آماده می کنه ...
-باید بریم ، تا حالاشم خیلی دیر شده ...
-مگه می ذارم اینطوری از اینجا برین، بشین دخترم ، بشین تا براتون یه چیزی بیارم بخورین ...
-باشه ممنون ...
باران اینو گفتو رفت سمت در ...
-دختر جون تو که بازم راه افتادی؟
باران سرشو زیر انداختوگفت:
-برم دستشویی الان بر می گردم ...
-شرمنده، راحت باش دخترم، راحت باش ...

وقتی پاشو روی زمین سنگی گذاشت یه درد خیف تو ساق پاش پیچید، داشت سعی می کرد دستشو به جایی بگیره که این سرگیجه لعنتی کار دستش نده که پری با یه سینی پر، از آشپزخونه بیرون اومد ...

-سلام دخترم ، بهتری مادر؟
-سلام صبحتون به خیر ، یه دنیا شرمنده، آره بهترم ، خیلی مزاحم شدیم...
پری جلو اومدو به چهره باران دقیق شد ...
-ماشاا... چقدر نازی تو دختر، بی خود نیست شوهرت داشت خودشو می کشت، یه گوله نمکی ،چشمت نکنم مادر !
-این چه حرفی ،شما لطف دارین ...
-برو دخترم دسشتویی ته حیاط، زیادی وراجی کردم، برو تا کلیه هات نچاییده ...

باران از اون همه خونگرمی اونا حس خوبی پیدا کردو یکمی عصبانیتش فروکش کرد...
وقتی برگشت یه دختر کوچولوی 7 یا 8 ساله وسط اتاق نشسته بودو داشت با توماژ دل می دادو قلوه می گرفتو سینی صبحونه هم اون وسط بودو توماژداشت دلی از عذا در می آورد ...

-بشین خوشمزست ...
باران نشستو رو به دختر که یه روسری گلی بامزه سرش بود نگاهی انداخت ...
-چقدر نازی تو ؟اسمت چیه ؟
-پریناز ...
-به به چه اسم نازی هم داری، چند سالته ؟
-8 ، کلاس دومم ...
-آفرین دختر خوب ...
توماژ به دستای باران که روی سر پریناز کوچولو بودو نوازشش می کرد، نگاهی انداخت، باران هنوزم نیاز به محبت داشت ...

صبحونه رو خوردنو کلی هم با پریناز شوخی کردن ، بعدم از مش قاسمو پری خانم تشکر کردنو با یه دنیا شرمندگی از اون خونه بیرون اومدن ...
کل راه برگشت به هتلو حتی برگشت به تهران به جزموارد فوق ضروری باهم هم کلام نشدن ...
وقتی ورودی تهرانو رد کردن باران یه نفس عمیق کشیدو با خودش فکر کرد با همه این احوالات هنوزم دیونه این شهر خاکستری ...

ساعت نزدیک 4 صبح بود که رسیدن ، باران وقتی توی کوچه پیچیدن یه تشکر سر سری از توماژ کردو ازش خواست که جلوی در خونه شون بایسته ...

-این وقت شب کجا می خوای بری ؟ بیا بریم خونه ما ، یکم استراحت کن بیدار که شدی برو ...
-بگو یه دقیقه اضافه تر! محال دیگه بتونم صبر کنم! دلم می خواد برم خونه خودم ...
کلمات باران پر تحکم بود و توماژ فهمید اصرار بی فایدس ...
اونم پیاده شدو رفت سمت در، هنوز هوا تاریک بودو نمی تونست خوب جایی رو ببینه اول یکی دوبار زنگ زدو وقتی کسی درو باز نکرد دست برد سمت کیفش که کلیدشو بیرون بیاره که نگاهش افتاد به پلمپی که روی در بود ،نفسش گرفت ...این دیگه چیه ؟ خدای من !!!
همینطور مبهوت ایستاده بودکه توماژ نگاهش چرخید سمت اون که همینطور ایستاده و حرکتی نمی کنه ، پیاده شد تا ببین اوضاع از چه قراره که اونم با یه دره بسته پلمپ شده روبروشد...

باران مظلوم نگاهش کرد...

-چرا اینطوری ؟
-نمی دونم!

توماژ دست کشید روی در ،قفل بودو برگه ای که روی در چسبونده بودن نشون از تازگی این ماجرا داشت ...
باران بغض کردو سرش تیر کشید ...

-حالا چیکار کنم ؟
-هیچی ، مگه وسط بیابون گیر افتادی ؟میریم خونه ما شاید کسی خبری داشته باشه ...

به ناچار قبول کرد ، وقتی رسیدن داخل خونه ، همه خواب بودن، واسه همین نتونستن از کسی خبری بگیرین ، باران رفت تو اتاق روژینو توماژم تو اتاق خودش ...
از قبل با بچه ها هماهنگ کرده بودو گفته بود که امروزو خونه می مونه و از فردا می یاد واسه همین ، برای خودش تا ساعت ده خوابیدو بعدم یه دوش اساسی گرفتو اومد پائین ...
مامان بیانش و حاج صلاح توی آشپزخونه نشسته بودنو تا اون دیدن با خوشحالی اومدن سمتش ...

-سلام به همگی صبحتون بخیر ...

اول مامان بیانو بوسیدو بعدم حاج صلاحو ، اونا هم هر کدوم از دیدنش ابراز خوشحالی کردن ...
نشست روی میزو خیره شد به اونا که داشتن خیره نگاهش میکردن ...
-چیزی شده حاج صلاح ؟دلت واسه پسرت تنگ شده؟
-آره بابا خیلی ، اونجا اتفاقی افتاده بود که با توهان بر نگشتی؟
-نه چیز خاصی نبود، آخر سر تصمیم گرفتیم یه اثر تاریخی رو ببینیم اونا وقت نداشتن زودتر برگشتن ، ولی کاش نمی موندیم !

توماژ می دونست اگه الان اینا بارانو با اون سرو وضع ببینن قطعا"باید یه دنیا سوال جوابگو باشن، واسه همین خودش پیش دستی کردو سرو هم بندی یه توضیحی داد ...

-داشتیم می رفتیم بالای یه کوه، آخه اون قلعه بالای کوه بود ، باران پاش سر خوردو افتاد زمین، یکمی پاش ضرب دید صورتشم زخمی شد ...
بیان به صورتش کوبیدو گفت:
-خدا مرگم بده، طوریش که نشد؟
-نه مادر گفتم که چیزی نشده، دکترم معاینش کرد، جای نگرانی نیست ...
-خوب خداروشکر...
توماژ خنده مردونه ای کردو گفت:
-حالا شماها نمی خواین چیزی بگین؟ یعنی باور کنم این نگاه ها فقط از روی دلتنگی ؟
زنوشوهر چیزی نگفتنو سعی کردن طفره برن ...
-راستی این آتیش پاره کجاست نمی بینمش ؟
-کلاس داشت مادر رفته دانشگاه ...
-فداش بشم، دلم یه ذره شده براش ...

اینو گفتو یهو یاد دیشبودر قفل شده خونه باران افتاد ...

-راستی بابا شما خبر داری چی شده ؟ دیشب که باباران برگشیم خواست بره خونه خودشون امادر پلمپ شده بود!
حاج صلاح سرشو زیر انداختو گفت:
-چی بگم پسر ؟
-بابا خواهشا"طفره نرین، خوب بگین چی شده ؟
-مادر اگه بدونی پریشب چه غوغایی بود ، وای خدا نسیب کسی نکنه !!!

توماژ با ابروهایی گره کرده رو کرد سمت اوناو منتظر ادامه حرف بیان شد ...

-ساعت نزدیک 9 بود، چند نفر شر خرو چند تا پلیس ریختن خونه اون بیچاره ها و سعیدو بردنو خونه رو هم پلمپ کردن ...
-چی؟! آخه چرا؟

باران تو جاش غلطی زدو چشماشو باز کرد ، دیشب از خستگی وقتی پاش به اتاق رسید بی هوش شد ، یعنی اون موقع هم کاری ازدستش بر نمی اومد، همه خواب بودنو نمی تونست بفهمه اوضاع از چه قراره اما حالا که چشماشوباز کرده بود ،دلشوره عجیبی به جونش افتاده بود ...
سریع بلند شدو دستی به سروصورتش کشیدواومد بیرون، صدای پچ پچ توماژو پدر مادرشو شنید ،رفت آشپزخونه تا ببینه اونا از این ماجرا خبر دارن که وقتی نزدیک شدو حرفشنو شنید در جا میخکوب شد ...
صدای کلماتی که حاج صلاح ادا می کرد مثل پتک تو سرش کوبید ...

-پسر بیچاره از ترس بدن لرزه گرفته بود، ما خیلی سوال کردیم که چرا دارن سعیدو می برن اما کسی جواب نداد، حتی اجازه ندادن چیزی از توی خونه برداریم ، فقط مدارک شناسایی بچه ها رو دادنو مال سعیدو هم بردن ...

...یعنی چی ؟ کجا بردنش ؟چیکار کرده مگه ؟ وای خدا بردیا ...
دیگه نایستاد تا با سوالای بی جوابش خودشو دیونه کنه ،قدماشو تند کردو رفت سمت اوناو بدون سلامو احول پرسی با ترس پرسید ...

-بردیا کجاست؟
بیانو حاج صلاح نگاهشون چرخید سمت باران ...
-وای باران جان مادر، تو که یه جای سالم روی صورتت نمونده !
بعدم نوبت حاج صلاح شد
-دخترم خوبی بابا؟ مطمئنی چیزیت نیست؟
-حاج صلاح تورو قرآن بگو بردیا کجاست ؟
-باران جان نگران نباش مادر، رفته مدرسه، پیش خودمون بوده ، نگران نباش مادر ...
-آخه چطور نگران نباشم! تورو خدا درست توضیح بدین چی شده ؟
-بابا درست نمی دونم! پریشب مامورا و چند نفر اومدن در خونه تون ، بعدم ریختن تو خونه و باباتو دستگیر کردن ، انگار یه نفر ازدستش شکایت کرده !
-آخه به چه جرمی ؟

حاج صلاح سرشو زیر انداخت، انگار که شرم داشت بگه پدرتو به جرم کلاهبرداری و اخاذی گرفتن واسه همین گفت:

-دقیق معلوم نیست دخترم، شاید افترا بوده! من دارم تحقیق می کنم ، قول می دم زود آزاد بشه ، تو خودتو ناراحت نکن ...
باران بغض گلوشو می خراشوندو نمی تونست نفس بکشه انقدر که صورتش رو به کبودی بودو اونارو نگران کرد...
-مادر یه لیوان آب بیار نمی تونه نفس بکشه ...
بیان سریع یه لیوان آب قند درست کردو گرفت لب دهن بارانو اون یکم مزمزه کرد...
-ممنون ...
-گریه کن مادر گریه کن ...

توماژ ابرویی بالا انداختو اشاره کرد که اصرار نکنه ...

-بردیا از اون شب پیش شماست؟
-آره بابا جان، پس فکر کردی اونو تنهاش می ذاریم دخترم، چه فرقی داره اونم مثل پسرم یا نوه هام، دوستش داریم، پسر ماهی ...
-نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم !
-این حرفو نزن، وظیفه بوده هرکاریم کردیم ...
-آخه شما در قبال ما چه وظیفه ای دارین ؟

باران اینو گفتو سرشو زیر انداختو سعی کرد بغضشوفرو بده ...

-حالا من چیکار کنم ؟
اینو رو به توماژ گفتو دلشو آتیش زد ...
-هیچی ، قرار نیست کاری بکنی، برای بردیا که اتاق خالی داریم ، از اتاقای طبقه بالا هم می تونه استفاده کنه ، تو هم می تونی بری پیش روژین یا هر اتاقی که خودت خواستی ...
-اینطوری که نمیشه، من میرم یه اتاق فعلا" اجاره می کنم تا تکلیف این قضیه روشن بشه ...

توماژ یه نگاهی وحشتناکی بهش انداخت که دختر بیچاره به شکر خوردن افتاد ، بعدم ایستاد روبروشو با تحکمی که تو صداش بود گفت :

-یه بار دیگه این حرفو تکرار کن تا ببینی نتیجش چی می شه ...

اینو گفتو با یه حالت عصبی از اون جا بیرون اومدو رفت توی حیاطو درو بهم کوبید...

-مادر جون باران، یه چیز نشد نگو دیگه، اون که محال بذاره بری، تازه اونم بذاره ، فکر کردی منو حاج صلاح اجازه می دیم دو تا بچه تو این شهر تکو تنها بمونن؟

باران با چشمایی که به خون نشسته بود زل زد به بیانو حاج صلاحو نمی دونست اون لحظه باید چکار کنه تا این بار حقارت، از روی دوشش برداشته بشه! اون لحظه از ته دل آروزی مرگ کرد، ترحم دیگرانو شرمنده بودن جلوی بقیه زیادی براش سنگین بود ...
از جاش بلندشدو با اجازه ای گفتو رفت تو اتاقی که بردیا می خوابید ...
اتاقش مثل همیشه بهم ریخته نبود، باران بازم بغضش گرفت ... چقدر بهش سخت گذشته، الهی بمیرم، خدایا یعنی اینهمه عذاب تو این سن حق اون ؟

گوشه چشمشو با دست پاک کردو برگشت تو اتاق روژینو یه گوشه نشستو تو دلش به حالو روز خودشو اون پسر اشک ریخت ...

پسر بیچاره وقتی رسید خونه و خواهر عزیزش رو دید غرور نو جوونی رو کنار گذاشتو تو دل اون ، سیر گریه کرد، کاری که کم پیش می اومد بهش تن در بده !

-باران داشتم دیونه میشدم ، خوب شد اومدی ...
-دورت بگردم عزیزم، ببخشید داداشی ، خوبی حالا ؟ این دو سه روز که اذییت نشدی ؟
بردیا با پشت دست اشکاشو پاک کردو با صدایی پر بغض گفت:
-حاج صلاح و خاله بیان خیلی مهربونن، تازه کلی هم بهم خوش گذشت ..
-فدات بشم الهی که انقدر خوبی ...

باران مظلوم نگاهش کردو بازم سرشو بغل گرفت ...

-چطوری بردنش؟
-باران ازش ناراحت بودم ، ولی وقتی مامورا ریختن خونه و بردنش اصلا" خوشحال نشدم ...
باران دست کشید روی قلب بردیا و گفت:
-مال این عزیزم، بسکه دریاست ...
-باران ، یعنی آزاد می شه ؟
-امیدوارم عزیزم ...
-تو خوبی ؟ سفر خوش گذشت؟ چرا صورتت زخمی شده ؟
-چیزی نیست، داشتیم از کوه بالا می رفتیم پام لیز خورد اینطوری شد...
-مطمئن باشم خوبی ؟
-آره شازده پسر ، خوب حالا باید یه چیزی رو اعتراف کنم، تا حالا من خودم تنهایی مراقب خودم بودم ولی از این به بعد نوبت تو که مراقب منم باشی، از حالا به بعد مرد من تویی ، می دونستی اینو؟

بردیا سعی کرد لبخند مردونه ای بزنه و چشمی با ابهتی بگه که باران از شنیدنش قند تودلش آب شد ...
بعد اینکه بردیا رفت اتاقش، بارانم رفت توی آشپزخونه پیش بیان، باید این مدت که اینجا بودن لااقل تو کارای خونه به بیان کمک می کرد...

-بیان جون خسته نباشین، کمک نمی خواین؟
-ممنون مادر ، نه کاری ندارم، بشین برات چایی بریزم ...
-نه، شما بشینید من یه چایی بریزم دوتایی بخوریم ...
-دستت طلا دخترم ...
داشتن با هم دردو دل می کردن که صدای روژین تو کل خونه پیچید ...
-آهای همسایه بی معرفت بالاخره پیدات شد؟
باران بلند شدو رفت سمتشو محکم بغلش کرد...
-خوبی عشقم؟
-ممنون ، مسافرت خوش گذشت ؟
-جای شما خالی ، خوب بود ...
-نیگاه صورتشو ، با توماژ دعواتون شد؟
-دیونه ، آخه این جای دعواست ؟ از کوه افتادم چیز خاصی نیست ...

باران بیچاره از دیروز صدبار این موضوع تکراری رو گفته بودو هربارم از یادآوریش دلش به درد اومد ...

-بیا بریم اتاقم همسایه ،که یه دنیا حرف دارم باهات ...
-دیگه انگار به جای همسایه باید بگی همخونه!
-خوب چه بهتر ، اصلا" بهتره راجع به اون موضوع حرفی نزنیم...
بعد اینکه با باران کلی خوشو بش کرد ، یه سلام سر سری هم به بیان دادو باهم رفتن تو اتاقش ...
-خوب بشین تعریف کن ببینم این چند روز چیکارا کردین هان؟
باران خلاصه ای از سفرشون برای روژین گفتو آخرسرم پرسید
-خوب حالا تو بگو ، از شایان خان چه خبر ؟
روژین یکمی خجالت کشیدو سرشو زیر انداخت و گفت:
-سلام می رسونه، انگار کاراش داره درست میشه!
-راست می گی ؟ خداروشکر ، برات خوشحالم ...
باران بعد که اینو گفت اومدسمتشو براق شد تو صورتشو دوباره پرسید...
-ببینم زیاده روی که نکردی هان ؟به خداروژین اگه بفهمم !
-دیونه شدی باز؟ زیاده روی چیه ؟فقط دوبار با هم تلفنی صحبت کردیم همین ، بهمم گفته می خواد با داداش توماژ حرف بزنه ...
-وای خدا کنه این یکی دو روزه فقط زنگ نزنه ...
-چرا؟
-خیلی عصبی شده ، نمی شه دم پرش رفت ...
-ای شیطون چیکار کردی با این داداش دسته گله ما که اینطوری از کوره در رفته هان ؟
-روژین دوباره خواب نما شدی تو ؟ خودش بی خودی جو گیر میشه ...
داشتن با هم تبادل نظر می کردن که صدای طلاخانومی توماژ اومدو بعدم روژین پر در آورد سمتشو جیغ کشیدو بعدم ، بغلش کرد ...
-چطوری طلا خانم ؟
-بذار بوت کنم اول ، دلم یه ذره شده بود برات به خدا ...
-فدای تو، به همچنین ...

روژین سرشو تو سینه توماژ گذاشت و بغضشو با یه نفس عمیق خاموش کرد...

-به خدا خیلی دلتنگت بودم، دیگه حالا حالا مسافرت نرو ...
-خانم کوچولوی نازنازی پس با این اخلاقت چطوری می خوای عروس بشی؟
بند دل روژین پاره شد، یعنی به این زودی شایان با خبر شده بود که توماژ برگشته!
-داداش اذییت نکن دیگه ...
-آخ قربون اون خجالت کشیدنت ، چه خبر از این شازده پسر با آقا جون حرف زد ؟
روژین یه نفس عمیق کشید ...پس هنوز چیزی بهش نگفته !
-من چه می دونم داداش!
-تو گفتی منم باور کردم! باشه ...ولی به هر حال باید زودتر این موضوعو حلش کنه وگرنه خودم یه فکری به حال این کشمکش می کنم!

روژین دیگه به بحث ادامه نداد، چون در معرض خفگی بود دقیقا" واسه همین رفت پیش بیان تا بهش کمک کنه و باران تازه اون موقع از تو اتاق اومد بیرونو با توماژ چشم تو چشم شد ...
... ته ریش چهرشو مردونه می کنه، چقدر خسته به نظر می یاد!

-سلام ...
-سلام، بردیا رو دیدی؟
-بله ...
-الان کجاست؟
-تو اتاقش ...
-میرم پیشش ...
-ممنون ...
-خواهش ...

این اولین بار بود که توماژ داشت با باران اینطوری سردو بی روح صحبت می کرد و باران از این لحن صحبتش اصلا" حس خوبی نداشت ...
شب وقتی حاج صلاح برگشت خونه، شامو دور هم خوردنو داشتن راجع به قضیه سعید بحث می کردن که زنگ در خونه بلند شدو همه رو متعجب کرد!

-یعنی کی می تونه باشه ؟
-هر کی بابا، مهمون حبیب خداست ، بلندشو درو باز کن ...
-من میرم آقاجون ...

توماژ به جای اینکه ازآیفون درو باز کنه خودش رفت توی حیاط تا مهمون ناخونده رو ببینه ...
بعد چند دقیقه صدای سلام و احوال پرسی صمیمیش با چند نفر بلندشد و بعدم همه رفتن به استقبال مهمونهای ناخونده ...
روژین بعد استقبال از خونواده خالش اومد تو اتاقش سراغ باران ...

-باران خاله بهنازو عمو نادراومدن، توهانم هست ...
-خوش اومدن ...
-یعنی چی ؟ بلند شو بیادیگه زشت !

باران همون موقع که صدای مهمون هارو شنیده بود رفت تو اتاق روژینو روی تختش نشست، حالاهم روژین اومده بودو اصرار داشت که همراهش بره،چیزی که اصلا" باب میلش نبود، اما مجبور بود که بره ...

-باشه تو برو منم الان می یام، بردیا تو اتاقش ؟
-نه پیش پسراست ، توهم زود بیا..
-باشه ...
باران فقط شلوار ورزشی شو با یه جین یخی عوض کردو با همون تک پوش سبزش رفت بیرون ...
-سلام خوش اومدین ...

همه نگاه ها برگشت سمتش و هر کسی به مدل خودش جواب سلامش رو داد ...
بعدم وقتی دید زیر نگاه های اونا شدید معذبِ، رفتو کنار روژین روی یکی از مبلا نشست، ولی معنی نگاه دقیق نادرو خنده های آرووم توهانو نفهمید!
توهان که مبل کنار توماژو اشغال کرده بود ، سرشو نزدیک گوش اون آوردو گفت:

-نمی دونستم مهمون خارجی دارین ، وگرنه حسابی شیک می کردم!

توهان فهمید توماژ اصلا" حواسش به اون نیستو با غضب خیره شده به یه نقطه ، رد نگاهشو گرفتو آخرم رسید ،به اون به قول خودش مهمون خارجی ...
می دونست باران دختر بی پرواستو این چیزا براش مهم نیست، ولی تا حالا پیش نیومده بود اونو بی حجاب ببینه و حالا مطئن شد خوشگلی و لوندی باران فقط مال یه دقیقه شه و تازه می تونست درک کنه توماژ چرا روی اون انقدر تعصب داره ...

-بسه بابا دختره از رو رفت، یکمی هم به مهمونات برس ... با توما مردی ؟
-دختره دیونه ...
-با منی ؟
-آره دیگه ،مگه غیر تو دختر دیونه ای دیگه ای هم اینجا هست ؟
-مسخره، ببینم اونروز تنهایی برگشتین خوش گذشت ؟
-به لطف طناز خانم آره چجورم ، کم مونده بود این بیچاره رو تو اون بر بیابون تیکه پارش کنن! تموم مدت درگیر اون بودم،مگه دستم به اون دختره عوضی نرسه ...
-به اون چیکار داری این وسط ، از جاهای خوب خوبش بگو، حالا چرا بازم ور دلتو نشسته ؟ گرفتیش نکنه ؟
-توهان انقدر اراجیف بهم نباف ...

باران هنوز سرش پائین بودو حواسش پی پچ پچ اون دوتا خواهرو دلش می خواست یه طوری جو از این سکوت خارج بشه تا بتونه نفس بکشه ...
روژینم رفته بود تاوسایل پذیرایی رو آماده کنه وگرنه تا حالا نجات پیدا کرده بود، ولی وقتی حاج صلاح نگاهش افتاد به باران که سر به زیرو آرووم نشسته و چیزی نمی گه ،رو کرد به بقیه و گفت:

-خوب این دوتا دسته گلی که می بینید بردیا و باران جان، مهمونای عزیز ما هستن و قراره یه مدت به ما افخار بدنو اینجا کناره ما بمونن ...
-شما لطف دارین حاج صلاح ...
بهناز رو کرد به بیانو آرووم گفت:
-از حاج صلاح بعید یه دخترجوونو کنار پسرش نگهداره! مطمئنی چیز دیگه ای نیست بیان جون ؟
-خواهر دورت بگردم ، چیز دیگه چیه؟ خوب موضوعش مفصله ، ولی اون فکری که تو می کنی نیست به خدا...
-باشه هر طور راحتین ...

قشنگ معلوم بود بهناز از حضور باران ناراحت و فکر می کنه توجیح خواهرش الکی و قضیه بودار تر از این حرفاست واسه همین دائم برای باران بیچاره پشت چشم نازک می کردو بعدشم یواشکی نگاهی به توماژ مینداخت ...
با ورود روژین به اتاق باران بلند شدو سینی چایی رو ازدستش گرفتو بین مهمونها گردوند ...
وقتی رسید به نادرو توهان قشنگ نگاه خاصشون رو روی خودش حس کردو ته دلش از اینکه توماژ جاشو عوض کرده و کنار اونا نیست تا این نگاه هارو ببینه خوشحال شد ...

سینی رو چرخوندو آخر سرم رفت سمت توماژ که ته سالن جدا رو یه مبل تکی نشسته بودو نگاهش عجیب غضبناک بود...

-بفرمائید ..
توماژ خودشو جلو کشیدو آرووم گفت:
-نمی تونستی لااقل یه لباس مناسب تر بپوشی ؟

مبلی که بقیه مهمونا روش نشسته بودن پایه بلند بودو نیاز نبود باران زیاد دولا بشه ، اما مبلی که توماژ روش نشسته بود پایه کوتاه بودو باران تقریبا" تا کمر دولاشده بودو زندگانیش عجیب در معرض نمایش بود ...
وقتی خودش سرشو زیر انداختو تازه وخامت اوضاع رو دید دلش می خواست زمین دهن باز کنه و اونو ببلعه ، هیچ وقت قصد نداشت با پوشیدن لباس اندامش رو به نمایش بذاره ، اما الان با این صحنه داشت عکسشو ثابت می کرد ..
توماژ چایی رو برداشتو سرشو زیر انداخت و بعد دوباره آرووم گفت:

-سریع عوضش کن ...

توی صداش تحکم موج می زد ، چیزی که باران ازش متنفر بود، ولی اصلا" دوست نداشت توماژ اونو به یه چشم دیگه ببینه و فکر کنه قصد بدی از این کار داشته واسه همین به هوای بردن سینی چایی ، رفت تو اتاقو یکی از بلوزای روژین که آستین بلندی داشت ، پوشیدو بیرون اومد ...
وقتی برگشت تو سالن بازم نگاه خیره اونارو روی خودش دیدو از ته دلش از خدا خواست که این مهمونی لعنتی زودتر تموم بشه ...

-باران جان چی شد لباستو عوض کردی؟
باران فکر نمی کردبهناز بخواد به این صراحت این موضوع رو به رخ اون بکشه ، ولی خبر نداشت بهناز زرنگ تر ازاین حرفاست ...
-چیزه ... اومدم آب بخورم ریخت روی بلوزم، آخه یکمی سرمایم ، واسه همین عوضش کردم ...
-آهان! ولی رنگش خیلی به چشمات می اومد ..
-ممنون شما لطف دارین ...

توهان بلند شدو رفت سمت توماژو با صدای بلندی که بقیه هم بشنون پرسید

-خوب جناب منفرد شما و باران خانم فردا افتخار تشریف فرمائی می دین ؟
-بله میایم ...
-خیلی لطف می کنین ...
اینو گفتو خنده ای کردو رو به باران گفت:
-شما اون شب یهو چطوری غیبتون زد ؟

تن باران لرزید، قرار نبود کسی از این موضوع با خبر بشه و حالا توهان داشت واضح جلوی بقیه عنوانش می کرد، یه نفس عمیق کشیدو نگاهی به صورت توهان انداختو فهمید انکار بی فایدست ...

-من غیبم نزد شما بی سرو صدا رفتین ...
-مامان باورت میشه این دختر تکو تنها چند ساعت تویه بیابون اونم شب گم شده بود؟ آخرم این سوپرمن نجاتش داد ...
همه نگاه ها سمت توماژ چرخیدو اولین نفر صدای بیان بلند شد ...
-شما ها که گفتین توی کوه این اتفاق افتاده ؟

توهان درست به هدف زده بود... پس می خواستی زیر آبی بری نگی یه شبو تکوتنها با این خانم خوشگله تنها بودی، ده به هیچ به نفع من توماژ خان منفرد...

-مادر بعدا" توضیح می دم، فقط نمی خواستم نگران بشین ، همین ...
بیان اومد دوباره چیزی بگه که حاج صلاح اشاره کرد ساکت باشه و اونم سکوت کرد ...
بعد این حرف توهان، توماژ بلند شدو با چشماش یه خطو نشون حسابی واسه اون کشیدو بعدم از میون جمع رد شدو بیرون زد...
-خوب خانم اگه دیدارتون تازه شد دیگه رفع زحمت کنیم ، بچه ها هم انگار خستن!
-نادر خان تشریف داشته باشین ...
-ممون حاج صلاح، بهتره دیگه بریم، شما هم منزل ما تشریف بیارین ...
همه بلند شدن تا مهمونا رو بدرقه کنن، آخر سرم نادر اومد سمت بارانو گفت:
-خانم باران شما هم حتما"تشریف بیارین خوشحالمون می کنین ...
-آره باران جون با داداشت حتما"بیا ...
-ممنون به روی چشم ...

مهمونی امشب پر از کنایه بودو اصلا"به کسی خوش نگذشتو همه یه جور دمق بودن ، بردیا شب به خیری گفتو رفت تو اتاقش ، دختراهم رفتنو فقط موند اون دوتاپرنده عاشق ...

-حاج صلاح دیدی بیخودی نگران نبودم !
-خانم جان از شما بعیده این حرفا...
-خودش که توضیح نداد، اما اگه توماژ رفته دنبالش حتما" شب با هم تنها بودن ...
-عزیز من، تهمت نزن، خدا قهرش می یاد ...
-حاج صلاح ، اون دختر برو رو داره ، دل منو که زنم می بره چه برسه به اون پسر که خودتم می دونی به خودت رفته و آتیشش تنده ...
حاج صلاح خنده ای کرد وگفت:
-پس اگه می گی به من رفته بایدبدونی که این آتیش فقط با کسی که مونسش بشه می خوابه ، نه با یه نامحرم ، من به پسرم ایمان دارم محال به ناموس کسی دست درازی کنه ...

-ولی حاج صلاح بازم درستش نیست، اونا مثل آتیشو پنبه می مونن !
-خانومم میگی چیکار کنم، بندازمشون از خونم بیرون ؟ تو که می دونی نمی تونم ...
-من اینو نگفتم، به خدا دل خودمم به این کار رضا نیست، ولی برای پسرم می ترسم، باران دختره ماهی خوشگل ،با اینکه بزرگ شدنش مثل بچه های خودم نبوده ،ولی پاک، اینو می دونم، اما فرهنگ اونا با ما یه دنیا فرق داره ، دیدم مهمونِ روم نشد چیزی بگم، ولی دیدی نادرو توهان وقتی با اون لباس اومد توی جمع چطوری نگاهش کردن؟
-آره دیدم ، خودمم ناراحت شدم ، ولی اگه یهو یا جلوی جمع بخوایم به روش بیارم که درست نیست، باید کم کم بفهمه اینجا با خونه ای که توش بزرگ شده فرق داره، هرچند پسر عزیزت بلده چطوری رامش کنه ، دیدی با یه چشم غره چطوری مجابش کرد بلوزش رو عوض کنه ؟
-از همین می ترسم حاج صلاح ، من بارانو دوستش دارم اما اون لقمه پسرم نیست، می ترسم هواییش کنه، توماژ حیف به خدا ...
-اولا" که خانم من ،قدر و قیمت آدما رو فقط اون بالایی می دونه نه ما که فقط از روی ظاهر قضاوت می کنیم، ولی با همه این حرفا، حقو به تو میدم به هر حال بهم نامحرمن باید با توماژ صحبت کنم ...
-وای صلاح نه ! می خوای چیکار کنی ؟
-نترس زن ... به وقتش می فهمی ...
-ای خدا من آخر از دست شما پدر و پسر دیونه میشم ...
-دوراز جون خانم ،دوراز جون ...

توماژ همون موقع که بیرون زد دیگه برنگشتو تقریبا" نیمه های شب بود که با اعصابی بهم ریخته برگشت خونه و یه راست رفت طبقه بالا ...
لباساشو سریع در آوردو رفت سمت حمام که دوش بگیره ... به خودش تو آینه نگاه کرد، ته ریشش به صورتش جذابت بیشتری داده بود، ولی نشون از بهم ریختگی درونش داشت ! دستی به صورتش کشیدو دوش آب سردو باز کرد و یه باره زیرش رفتو غرق شد تو افکارش ...

... حالا من با این درد جدید چیکارکنم! خدایا نمی دونم اینا همش نشونست یا اتفاق! دوباره می خوای امتحانم کنی؟ مگه هزار بار نگفتم من از امتحان بیزارم
تحمل این شرایط برام خیلی سخت ، این بی انصافی ...
...منو بازی نده، اگه تقلب کردم چی ؟ اگه مشروط شدم چی ؟اگه آخرش شدم یه بازنده که کم مییارم ، نا امید می شم ، بهم امون بده خدا...
... آخه چطوری می تونم لحظه به لحظه کنارش باشم ، بوشو حس کنم، علسی چشماشو ببینمو تنم نلرزه، خدایا چرا از بین همه اون! اونی که دنیاش بامن اندازه کل دنیا فاصله داره ؟ خدایا من از نزدیکی وهم دارم، می ترسم نتونم !!!

انقدر نالیدو غرورشو جلوی معبودش شکست تا کم آوردو بیرون رفت ...

تا حالا همه این نزدیکی ها رو برای خودش اتفاقی توجیح می کردو سعی می کرد باور نکنه حسی این میون در حال شکل گرفتن! ولی حالا این نزدیکی رو نمی تونست نادیده بگیره...
اگه تو لاکش فرو می رفتو کم محلی میکرد ، باران به عنوان یه مهمون می رنجید ، اگرم به این رابطه پرو بال می دادو باهاش گرم تر می گرفت ، خودشو دستی دستی تو مسیر خطر قرار می داد...

واقعا" مستاصل مونده بود! اون لحظه دلش بیشتر از دست حاج صلاح گرفت، اگه باباش انقدر به فکر همه نبودو نمی خواست مشکلات همه رو یه تنه حل کنه الان هرکی سر جای خودش بودو دیگه این سردرگمی گریبون گیرش نمی شد!

اما خودش می دونست ایناهم بهونستو اشکال کار از جای دیگست !
حوله تنیش رو پوشیدو افتاد روی تخت، توی خونه عادت داشت ملاحضه کنه و اینطوری لخت نباشه اما خوب روژینم هیچ وقت بی اجازه تو اتاقش نمی اومد ،اما حالا با حضور باران نمی تونست بیگدار به آب بزنه ...
به نظر اون باران یه دختر دیونه بود که هر کاری ازش ساختستو هر آن می تونه غافلگیرش کنه ...

صبح وقتی از خواب بیدار شد تصمیم گرفت سخت نگیره و فعلا" همه چی رو به زمان موکول کنه، یه اصلاح درستو حسابی کردو صورت خوش فرمشو حسابی سه تیغ کردو یه بلوز چهارخونه سرمه ای سفید بایه جین تیره پوشیدو ساعتشو هم بست، آخر سرم عطرشو روی سروصورتش خالی کرد ...

باران که از وقت شناسی توماژ خبر داشت واسه اینکه معطلش نکنه زود بیدار شده بود، آماد بود، وقتی از پله ها اونو دید که با اون تیپو سرو شکل داره پائین می یاد ضربان قلبش بالا رفت ،همیشه از دخترای ظاهر بین بدش می اومد اما نادیده گرفتن توماژ با این شرایط ،دیگه فراتر از تحملش بود، ناخودآگاه جلو رفت ولی به چشماش نگاه نکرد...

-سلام صبحت بخیر صبحونه می خوری ؟
-آره ، مگه مامان نیست؟
-نه ...
-جدی ؟یعنی کجا رفته؟
توماژ فکری شدو بعد با خودش گفت لابد بازم رفته امام زاده دعا کنه !
-تو صبحونه خوردی ؟
-نه ...
-چه مظلوم شدی امروز ؟
-بودم ...
-مطمئنی ؟
-آره ...
-چه اعتماد به نفسی هم داره به خدا ...

توماژ نشست روی میزو محو تماشای باران شد که داشت تو آرامش کامل براش صبحونه آماده می کرد، هیچ وقت نتونسته بود بارانو تو ذهنش مشغول کار خونه تجسم کنه و حالا که می دید مثل یه خانم با تجربه داره اینکارو می کنه لبخند به لباش اومد ...

-ممنون، خودتم بشین...
-باشه ...
توماژ دستاشو زیر چونش گذاشت دقیق شد تو صورت باران ...
-باران ...

باران سرشو بالا آوردو اینبار عسلی چشماش مردمک سیاه چشمای توماژو دزدید ...

-هوم ...
-از اینکه اینجایی معذبی ؟
باران بغضشو بازم مثل همیشه فرو داد ولی نتونست لرزش چشماشو ثابت نگه داره ...
-به خدا همه اینجا دوستت دارن، نباید این حسو داشته باشی ...
-شما ها همه بهمون لطف دارین ولی من نمی تونم سوء استفاده کنم ...
-سوء استفاده؟ دختر تو دیونه شدی ؟ وجود تو و برادرت تو این خونه واسه هیچ کس هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه ، تازه باعث شدین همه شاد تر از قبل باشن ...
-ولی این درستش نیست، من نمی تونم تحمل کنم ...
-درستو غلطشو تو نباید تشخیص بدی ، من بهت اطمینان می دم خیلی هم درست عزیزم ...

خودشم نفمید این عزیزم از کجای ذهنش بیرون اومد ولی گفته بودو هم خودشو هم اونو غافلگیر کرد...
بعدم مثل کسایی که دستو پاشو گم کرده الکی حرفو عوض کردو گفت:

-اون مربارو بهم می دی ؟
-باشه چشم ...

توماژ از اینهمه سربه زیری باران خندش گرفتو دیگه چیزی نگفت ...

-توماژ خان می خوام برم ببینمش ...
توماژ جوری با تعجب نگاهش کرد که انگار یه چیز مافوق طبیعی شنیده ...
-ببینم دیگه این خانش از کجا در اومد؟ اصلا"تو چرا انقدر معذب بر خورد می کنی ؟
-از این به بعد باید همینطور باشه شما هم یکمی توی رفتارتون تجدید نظرکنین ...
-ممنون از تذکرتون خواهر روحانی، بعد میشه بگین چطوری یه شب به این نتیجه رسیدین ؟
-من کاملا" حس می کنم بیان جونو حاج صلاح از اینکه ما زیادی راحت باشیم خوششون نمی یاد ...
-خوب حست درسته، ولی مگه تا حالا زیادی راحت بودیم ؟
-نبودیم ؟ ببخشید میشه بفرمائید پس شما راحتی رو چطوری معنا می کنین ؟
- خوب قطعا" معنایی که من واسش دارم با مال تو فرق داره ! ولی بازم دلیل نمیشه تو این طوری بر خورد کنی ، آدم حس می کنه بامدیر مدرسش داره حرف میزنه ...
-یعنی می خوای باورکنم وقتی باهاشون حرف می زدی معذب بودی ؟
توماژ خنده ای کردو به چایش اشاره کرد...
-بخور دختر سرد شد، بخور که این اداها اصلا" بهت نمی یاد ...
بارانم از اینکه دوباره باش صمیمی شده بود لجش گرفتو خودشو با چایش سرگرم کرد ...
وقتی رسیدن شرکت بچه ها اومدن دیدنشون و از اون شب پر حادثه پرسیدن و باران و توماژم یه توضیحات سرسری دادنو هر کی رفت سمت اتاق خودش ...
نزدیک 11 بود و باران مشغول کار که آلارم پیامکش تمرکزشو بهم زد ، پوشه رو باز کردو متنشو خوند ...
-صبح نشد راجع به سعید صحبت کنیم میای اتاقم ؟
بدون اینکه جواب بده رفت سمت اتاق توماژ ...
درزدو منتظر جواب توماژ شد اونم به ثانیه نکشید که ازش خواست وارد بشه ...
-خوب خانم نیکخواه بنده در بست در خدمتم ...
-در چه مورد ؟
-مگه نمی خواستی سعیدو ببینی ؟
-خوب چرا! ولی ...
-ولی چی ؟
-اصلا" تو می دونی واسه چی گرفتنش ؟
-ظاهرا"با یه نفر شریک شده بوده و توی پروژه سرمایه گذاری کرده ولی پدرت طبق اداعای اون شخص پولو بالا کشیده ...
-غیر ممکن! اون نیازی به این کار نداشته ...
-موضوع به نظر منم غیر عادی می یاد، یه جورایی شبیه یه تسویه حساب شخصی می مونه ، چون اینطوری که اون طرف می گه که همه وجه قانونی به حساب پدرت واریز شده با این کار، خیلی زود همه چی رو می شده، پس یا اون طرف داره دروغ می گه یا پدرت مشکلش با اون چیزه دیگه ای بوده!
-حالا چی میشه ؟
-دقیق که نمی دونم،اما اموالش فعلا" توقیف، خودشم یه مدت بازداشت، و تا کلیف پرونده معلوم نشه نمی شه تخمین زد چقدر اون تو می مونه؟
-نمیشه سند خونه رو براش وسیقه گذاشت ؟
-خونه تون که ظاهرا" رهن بانک ، اما موضوع اینکه اصلا" نمیشه با وسیقه آزادش کرد...
-به خدا دارم دیونه می شم!سند خونه دیگه چرا گرو بانک؟ آخه اصلا" توی خونه یه کلمه هم حرف نمی زنه ،من اصلا" خبر نداشتم با یه نفر شریک شده!
-موضوع مال حالا نیست ، اینطور که طرف می گفت چند سالی بوده که با پدرت ارتباط داشته ولی خوب وقتی بهش اعتماد می کنه ازش رو دست میخوره ...
-توکی دیدش این یارو رو؟
-دیشب یه سر رفتم کلانتری ،اونجا یه آشنا دارم می خواستم در مورد پرونده بپرسم که اونم واسه تکمیل پرونده اومده بود ، منم باهاش صحبت کردم ...
-میشه من اون مردو ببینم ؟
توماژ نگاهش کردو سرشو زیر انداخت ...
-ببینی که چی بشه ؟
-خوب می خوام چند تا سوال ازش بپرسم، این قضیه هیچ جور باورم نمیشه!
-باشه کارتشو بهم داد، مهندس عمران، باهاش قرار می ذارم تا ببینیش ...
-ممنون ...
-کاری نکردم وظیفه بود ...
-پس من فعلا" برم کاری نداری ؟
-یه لحظه صبر کن ...
-بله ...
-روژین باتو راجع به شایان صحبت کرده درسته ؟
-چرا ازخودش سوال نمی کنین ؟
-چقدر سوالای تکراری می کنی ؟ با اون راحت نیستم همین ...
-بله صحبت کرده ، ظاهرا"این شایان خان مشکلش حل شده و می خواد پا پیش بذاره ...
توماژ یه نفس عمیق کشید...پس بالاخره وقتش رسید؟
-که اینطور ! باشه ...
-حالا برم؟
-چرا انقدر عجله داری ؟ برو به سلامت ...

باران از اتاق بیرون اومدو پناه برد به اتاق خودش، ذهنش بدجور درگیر اون شخص بودو دلش می خواست بدونه اون طرف کیه که این مدت پدرش باهاش در ارتباط بوده و آخر سرم این بلاروسرش آورده و صد البته اینو مطمئن بود که مسئله کاری نبوده و این بیشتر می ترسوندش !
اون روز وقتی باران رفت سالن غذا خوری اثری از توماژ نبود، یکمی با چشم دنبالش کردو وقتی دید خبری ازش نیست ، آرووم گرفتو مشغول خوردن غذاش شد ...
-به باران خانم ، چه خبرا؟
سرشو بالا آوردو به چهره خبیث توهان نگاهی انداخت ...
-سلام روز خوش ...
-به همچنین خانم، یار شفیقتون رو نمی بینم ؟
-منظورتون چیه ؟
-توماژو می گم ، کجاست ؟
-اطلاعی ندارم !
توماژ قبل اینکه بیرون بزنه با توهان هماهنگی کرده بود ، ولی اون واسه باز کردن سر حرف موضوع دیگه ای نداشت ...
-یعنی باور کنم ؟
-میل خودتون !
-چی شده؟تازگی ها غریبی می کنی؟
-یادم نمی یاد هیچ وقت باشما احساس صمیمت کرده باشم!
-مشکل از حافظته پس ...
-من همیشه همینم، اگه ناراحت تون می کنه مشکلی نیست می تونیم این بحثو همینجا تمومش کنیم ...
-چقدر توپت پره دختر ،البته اگه منم حامی مثل توماژ داشتم بایدم انقدر اعتماد به نفس کاذب پیدا می کردم ...
-جهت اطلاعتون بگم که بنده هیچ نیازی به وکیل وصی ندارم، خودم می تونم تنهایی از پس مشکلاتم بربیام ...
-که اینطور! خواهیم دید ...
-با اجازه ..
باران سینی غذاشو که تقریبا" دست نخورده بودو کنار زدو از پیش توهان بلند شدو برگشت به اتاقشو کلی خودشو از اینکه با اون عوضی دهن به دهن شده شماتت کرد...
***
دسته کلید ماشین رو توی دستش جابه جا کرد و از توی آینه یه نگاه دیگه ای به شرکتی که شایان توش کار می کرد انداخت،شرکت به ظاهراسم و رسم داری بود ، اونجا ایستاده بود تا اون شازده پسر از در بیرون بیاد ...
خیلی وقت بود تصمیم داشت با اون پسر که قرار بود طلای 24 عیارش رو دستش بده هم صحبت بشه ولی فرصتی دست نمی داد ...
اما امروز وقتی از زبون باران اون حرفو شنید مصمم شد تا خودش پا پیش بذاره و قضیه رو فیصله بده ...
شایان از پله ها پائین اومدو به توماژ که حالا یه عینک دودی به چهره جذابش اضافه شده بودو تو پرادووی دو درش نشسته بودو ژست این آدمای مغرور و گرفته بود چشم دوخت ...
... خدا به دادم برسه ، انگار اومد واسه دعوا !!!
خودشم از لحاظ ظاهری دست کمی اون اون نداشت ولی هیبت توماژ طوری بود که ناخودآگاه برای بار اول هربیننده ای رو واسه هم صحبتی دچار اضطراب می کرد...
توماژ اونو دیدو شناخت، براش چراغ زد تا سوار بشه ...
وقتی درو بازکردو سرشو داخل ماشین آورد ، عطر سرد توماژ مشامشو قلقلک داد ...
-سلام جناب منفرد ...
-سلام روز خوش، بفرمائید ...
-بله حتما"...
-می خوام باهاتون صبحت کنم، ممکن طولانی بشه، مشکلی که نیست ؟
-نه اصلا" ...
شایان یکم معذب شده بودو دقیقا" نمی دونست باید چطوری رفتار کنه تاپیش توماژ سبکسر یا مثلا" مغرور به نظر نیاد و این کارسختی بود ...
-می خوام برم یه رستوران تو حومه شهر،شما هم باید گرسنه باشین؟
-موافقم ...
انگار باهم کورس ژستو قیافه گرفتن گذاشته بودنو مدام گردن کلفتشون رو به رخم هم می کشیدن ، ولی توماژ واقعا" حس بدی داشت، نه به خاطر حضور شایان ! به خاطر اینکه می خواست در موردآینده عزیزش باکسی حرف بزنه که هنوز به مرد بودنش ایمان نداشت !
تموم طول راه به سکوت گذشت تا رسیدن به اون رستوران سنتی مورد علاقه توماژ ، انگار اونجا بهش آرامش می دادو راحت تر می تونست حرف بزنه ...
نشستنو به سفارش توماژ بهترین غذای رستوران براشون آماده شد ...
شایان با اخم نشسته بودو به روبرو خیره بودکه بالاخره توماژ به حرف اومد، هیچ وقت دوست نداشت در مورد مسائل خیلی مهم وقتی عصبی یا تو فضای متشنج، حرف بزنه ، واسه همین سعی می کرد اول خودشو آرووم کنه بعدم یه مکان آرووم واسه حرف زدن پیدا کنه ...
-خوب شایان خان از خودت بگو...
-شماکه همه زیرو بم زندگی منو می دونین!
توماژ انکار نکرد که چند وقت اونو زیر نظر داشته و از همه چی زندگیش باخبره واسه همین گفت:
-درست، ولی می خوام از زبون خودت بشنوم ...
-خوب مدرکمو گرفتمو چند وقتی تو یه شرکت کامپیوتری کار می کنم، از قبل یه مقدار پس انداز دارم ، چون همراه با درسم کارم می کردم ، پدرم نظامی و مادرم فرهنگی ، به غیر خودم یه برادر بزرگتر دارم که ازدواج کرده ...
شایان بعد چند جمله مختصری که از خودش تعریف کرد رو کردبه اونو گفت:
-ببین جناب منفرد ، من قطعا" واسه شروع یه زندگی صددر صد کمبودایی دارم مثل همه جوونا، چون به پول بابامو ارثو میراث چشم ندوختم، ولی اندازه ای که بتونم خانومی رو خوشبخت کنم به نظرم کافی می یاد، ولی خوب چون خودم خوشبختی رو تو این چیزا نمی بینم به نظرم نمی تونه واسه شروع زندگی پر از عشق مانعی باشه ...
توماژ ته دلش از لفظ خانومی که شایان به کار برده بود حس خوبی پیدا کرد اما از جمله زندگی پر از عشق یه جور قلقلکش شد، شاید دوست نداشت شایان به این راحتی حرف از عشقو عاشقی با خواهرش بزنه !ولی سعی کرد اول منطقی به حرفای اون پسر گوش کنه و بعد نظر قطعی بده ....

-خوشم می یاد ،اعتماد به نفس بالایی داری ...
-باور کنین بحث این حرفا نیست! شما فکر می کنین حسی که من دارم یه حس بچگونه یا هوس دوره جوونی باشه، ولی باور کنین همونطور که شما درباره من تحقیق کردینو از زیرو بم زندگیم باخبرین منم قبل از اینکه بخوام درخواستی بدم از همه چی خونواده و سرشانسی تون توی محل خبر داشتم ، شاید باورتون نشه من دوسالی هست که از دور خواهرتون رو می بینم، تو مسیر دانشگاه ، انقدر پاکو معصوم بودو انقدر خانم وار رفتار می کرد که شیفته اخلاقش شدم، با خوانوادم صحبت کردم، حتی مادرو پدرمم دورادور با روژین خانم آشنا شدن، ایده اینکه نزدیک شما یه خونه جدید بگیریم هم از مادرم بود ...
شایان به پشتی صندلیش تکیه دادو نفسشو پر صدا بیرون دادو دوباره گفت:
-جناب منفرد من واسه خودم انقدر ارزش قائل هستم که عمرمو آیندمو فدای هوسم نکنم، من دنبال یه زندگی واقعی هستم،پس منو شبیه اون پسرایی که چشم و گوش بسته خودشون رو فدای احساسشون می کنن ندونین !!!

توماژچشم دوخت به اون پسر، نفهمید چی تو ذهنش جوشیدکه حس کرد می تونه حرفاشو باور کنه! ولی هرچی بود انگار تونست بهش اعتماد کنه!
تا یکی دوساعت بازم باهم حرف زدنو توماژ هرچی سوال توی ذهنش بود پرسیدو جوابای مطقی هم ازش گرفت ...

-خوب شایان خان ، با حرفات تونستی قانعم کنی، فقط یه چیزی رو هم بدون من مردونه جلو اومدم،کاری که شاید تو چشم بقیه جالبم نباید، هرچند دلمم نمی خواد کسی از این دیدار باخبر بشه ولی از تویه چیز می خوام ادامه راهو مردونه بیای تا منم تا تهش باهات باشم ...
-قول می دم حداقل تموم سعیم رو بکنم ...

باهم یه دست مردونه دادنو برگشتن، یه ربع مونده بود به آخر ساعت کاری شون که توماژ برگشت شرکت، درواقع فقط واسه اینکه باران تنها نیاد اومده بودوگرنه کلی راهشو دور کرده بود ...
رفت تو اتاقش تا مدارکی رو که واسه فردا لازم داره رو آماده کنه ولی یه آن زمان از دستش در رفت، 5 دقیقه هم شاید نشده بود، که از وقت اداری گذشته بود، سریع از اتاقش بیرون اومدو رفت سمت اتاق باران ...
ولی وقتی درو باز کرد اونو تو اتاق ندید!
کلافه شدو سریع رفت سمت نگهبانی ...

-سلام ، خانم بردبارو ندید ؟
-چرا ، نزدیک 10 دقیقه پیش رفتن؟
توماژ اخمی کردو با خودش گفت ... یعنی قبل از اینکه ساعت کاری تموم بشه رفته! دختره دیونه ، می دونم می خواسته لج بازی کنه ...

تشکری کردو از شرکت بیرون اومد ... چند بار شماره بارانو گرفت اما انگار از دسترس خارجش کرده بود!
یه راست رفت خونه و منتظر این بودکه تا دیدش یه درس حسابی بهش بده تا دیگه از این خودسری ها نکنه ...
ولی وقتی رسید خونه مادرش و بردیا فقط خونه بودن ...

-سلام مامان خوبی؟
-سلام مادر، ممنون، پس باران کو؟
برق از سر توماژ پرید ...
-مگه خونه نیست ؟
-نه !
-یعنی چی ؟
-مگه باهم نبودین ؟
-نه ، من ظهر یه کاری برام پیش اومد مجبور شدم برم تا جایی برگردم ،وقتی اومدم رفته بود ...
بیان چینی به پیشونیش انداختو گفت:
-باهاش تماس گرفتی ؟
-آره مادر ، در دسترس نیست ...
-ای بابا...
-روژین کجاست ؟
-یه ساعت دیگه میرسه ، عصر کلاس داشت ...
-آهان باشه، اومد بگو بیاد پیشم ، کارش دارم ...
-باشه مادر ...
-راستی بابا هم نیست؟
-نه ، یکی از دوستاش تماس گرفت، گفت میره بیرونو زود بر می گرده ...
-آهان که اینطور ...
-چیزی می خوری برات آماده کنم ؟
-نه ، میرم تو اتاقم ...

چند دقیقه بعد حاج صلاح اومدو یه راست رفت سراغ بیانش ...

-چطوری خانم؟ خسته نباشی چراغ خونه ...
-مرسی حاجی ، سلامت باشی، کجا یهو غیبت زد؟
-این علی آقا چند وقتی بود به مسجد محل درخواست وام داده بود رفتم ضمانتش رو بکنم ...
-آهان ، خدا خیرت بده ...
-داده دیگه ...

اینو گفتو اشاره ای به بیان کردو اونو غرق لذت کرد،داشتن با هم حرف می زدن که باران از راه رسید ...
توماژ بالای پله ها بودو داشت آماده می شد بره بیرون که صدای سلامو احوال پرسی بارانو از پائین شنید...
قدماشو تند کردو رسید پائین پله ها و بدون توجه به بقیه رفت سمتش..

-کجا بودی؟
باران سری تکون دادو جوری وانمود کرد که متوجه حرفش نشده...
-پرسیدم کجا بودی هان ؟
-جایی نبودم، اصلا" چرا بایدبه شما توضیح بدم ؟
توماژ عصبی فاصله شو با اون کم کردو براق شد تو صورتش...
-چرا باید توضیح بدی؟ یعنی علتش رو نمی دونی ؟
-نه !!!
-باران با من بازی نکن، خودت خوب می دونی که نمی تونی اینو بگی ؟
-چرا ؟چرا نمی تونم اینو بگم هان؟ چون دارم تو خونه شما زندگی می کنم آره ؟

رگای گردن توماژبرجسته شده بود، اصلا" منظورش این نبود ولی حالا چطوری باید اثباتش می کرد !
باران بغض داشت خفش می کرد ، ببخشیدی گفتو رفت سمت اتاق روژین ، توماژم سریع پشت سرش راه افتادو درو بهم کوبید...
-حاج صلاح تورو خدا یه کاری بکن یه چیزی بهش نگه بحثشون بشه ...
-خانم جان الکی حرص نخور، بچه که نیستن خودشون مشکلشون رو حل می کنن ...
بیان سری تکون دادو با لحن مظلومی گفت:
-حاج صلاح حالا اون پسر واسه چی اینطوری از کوره دررفت، داره میشه یکی مثل خودتا ، فکر می کردم این یکی آروومو منطقی ، ولی انگار اشتباه می کردم!
-روش تعصب داره زن، چیکارش کنم!
-چی؟ برای چی باید تعصب داشته باشه ؟ اگه یه بار جلوی کسی این کارو کنه که آبرومون رفته و هزار تا حرف پشت سرمون در میاد ...
حاج صلاح فهمید این حرف اصلا" برای این حالو روز بیان مناسب نبودو پشیمون شد از گفتنش ولی سریع موضوعو پیچوند...
-خانم من ، یعنی نباید داشته باشه؟ الان اون تو این خونه مهمونه ، مگه میشه نسبت بهش بی تفاوت باشه، اون الان ناموس ماست ، اگه غیر این باشه باید تعجب کنی ...
-حاجی خدا کنه همینی باشه که شما می گی !
-همین عزیزم همین ...
بیان سری تکون دادو سکوت کرد، اما حاج صلاح روشو کرد سمت اونو گفت:
-خانومم نگران نباش ، قول میدم همین امشب با توماژ صحبت کنم، منم از حرف مردم می ترسم ...
باران یه گوشه ایستاده و سرشو زیر انداخت، توماژم جلوش ایستاد و تو دلی حرص می خورد...
-نمی خوای جواب بدی؟ می دونی چقدر نگران شدم ؟
-نه نمی دونم، نمی خوامم بدونم !
-مگه صدبار بهت نگفتم نباید تنها بری و بیای ؟
-منم عین صدبار شو جواب دادموگفتم که این حرفا تو کت من نمی ره ...
-ولی باید بره ، روشن شد ؟
-نه نمیشه ، خاموش خاموش، اصلا" نمیفهمم تو که خودت اهل حالی چرا همش ضد حال می زنی !
-یعنی چی ؟ یعنی من رفته بودم پی عشقو حال بعد دارم تورو منع می کنم ...
-فکر کنم، هرچند نمی دونم تو اصلا" چیکاره ای که اینطوری راجع به کارای من نظر می دی؟
-پس که اینطور ! خانم می خواستن تلافی کنن ؟
توماژ نفهمید این حسی که تنشو خنک کردو رگای عصبشو قلقلک داد چی بود !ولی خوب باعث شد به یه چشم بهم زدن سرخی چشماش کمرنگ بشه و برجستگی رگاشم بخوابه ...
-ای خدا از دست تو ...
اینو گفتو نفسشو پرصدا بیرون داد ...
-آخه دختر جون من اگه رفته بودم پی خوشگذرونی خودمو اونطوری می رسوندم شرکت که یه موقع سرکارعلیه تنهایی نخوای برگردی هان ؟
باران پشت چشمی نازک کردو سرشو به یه طرف متمایل کردو با ژست خاصی گفت:
-خوب می مردی ظهر که داشت می رفتی ریاضت بکشی بهم می گفتی هان ؟
هان آخرو تقریبا" با جیغو با چهره وحشتناکی گفت...
-پس ازیه جای دیگه سوختی آره؟ ای دختره حسود...
-من ؟ من واسه چی باید یا به کی باید حسادت کنم ؟
-اینو منم نمی فهمم !
باران زیر لب باخودش گفت... بس که نفهمی ...
-آهای حواست باشه ها گوشای من تیز تر از این حرفاست ...
-اتفاقا" بلند گفتم که بشونی ...
-حالا حرفو عوض نکن، پرسیدم کجا رفته بودی که دیر کردی هان ؟
باران دوباره خون تو تنش جوشید، آخه یعنی باید همه چی رو به اون توضیح می داد، یه لحظه خواست خجالتو بذاره کنارو بگه رفته بوده داروخونه و اونجا معطل شده ولی دید روسیاهی به خود ذغال می مونه ...
-جایی کار داشتم ...
-به به ، چه خوب ، حالا این کار واجبتون رو میشه واسه ماهم بگین ؟
-نخیر نمیشه ...
-پس ببین خودت داری یه کاری می کنی بهت شک کنما ...
-فدای سرم، تو اصلا" مشکوک بودن تو خونت ...
-باران داری یه چیزی رو ازم مخفی می کنی آره ؟ به خدا اگه بفهمم ...
دستشو روی بینیش گذاشتو چشماشو تنگ کردو سعی کرد خشم توی صداش زیادی واضح نباشه ...
-اگه بفهمم داری بازیم می دی و پای کسی ...
دستشو مشتو کردو اه بلندی گفتو دوباره دستشو روی پیشونیش گذاشتو بریده بریده گفت:
-بذار حرمت بینمون حفظ بشه وگرنه یه موقع دیدی خونو خون ریزی راه افتاد ...
باران مبهوت چهره توماژ شد که دوباره پر خون شده بودو این بهتو توماژ تو چشمای اون خوند ...
-تا حالا هرچی بوده یا هر کاری کردی بماند،اما الان تو ناموس این خونه ای و باید اینو بفهمی ...
باران پاش سست شدو روی تخت نشست...
... بازم دوراهی ،بازم سردرگمی ، خدایا این چرا با من این کارو می کنه ؟!
توماژ دیگه ادامه ندادو از اتاق بیرون زد، حاج صلاح تا اونو دید اومد سمتشو گفت:
-بابا توماژ جان شب بیا اتاق من کارت دارم ...
-خوب الان بگین ...
-نه الان وقت مناسبی نیست، باید آتیشت بخوابه، برو آرووم شو بیا تا باهم حرف بزنیم ...
-چشم ، فعلا" با اجازه ...

زد بیرون ، تازگی ها هر چی می شد تصمیم می گرفت برای ساعتی هم شده از اون فضا دور بشه،انگار دیگه تحمل این همه فشار زیادی سنگین بود !
یه دوری زد با یکی از دوستاشم یکی دوساعتی رو گذروند ولی اصلا" هیچی براش خوشایند نبود !
وقتی برگشت خونه دیگه حتی تحمل اینکه یه دقیقه هم بی خبر باشه رو نداشت ، کلافه رفت سمت بیانو گفت:

-روژین اومده ؟
-آره مادر، کجا رفتی تو یهو ؟
-همین دورو بر بودم، باران قهره هنوز ؟
-نه الان پیشم بود، قهر واسه چی؟ دعوا کردی باهاش؟
-آره ...
-آخه چرا مادر ؟
- معلوم دیگه ، باید به قوانین این خونه احترام بذاره ...
-مادر زشته، اگه دلش بکشنه چی ؟
-چرا بشکنه ؟من صلاحشو می خوام...
-خوب اینو تو می گی ، ولی اون برداشت خودشو می کنه، یکم مراعات حالش رو هم بکن ...
-باشه، پس شما خودت باهاش صحبت کن خوشم نمی یاد کسی تو این خونه خودسری کنه !
بیان خنده ای کردو گفت:
-عجیب پدرو پسر شکل همین ، برو مادر لباستو عوض کن الان شامو می یارم ...
-باشه ، ممنون ...
رفت تو اتاقشو یکمی نفس کشید، طاقت قهر هیچکی رو نداشت! باران که دیگه جای خود داشت ...
ازوقتی روژین اومد باران یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودو یه گوشه واسه خودش خلوت کرده بود ...
-باران ...
-چیه ؟
-مرض ، درد ، چیه مثل برج زهرمار شدی هان ؟
-از دست این داداش دیونت، نمی دونی که عصری جلوی بیان جونو حاج صلاح چه آبروریزی کرد...
روژین ابرویی بالا انداختو خبیث خندید ...
-چه مرگته باز نیشتو باز کردی هان ؟
-هیچی ، ولی نمی دونم چرا داداشم تازگی ها اینطوری شده !
-خوب این از نفهمیته ، بعدشم داداش جونت از اولم روانی بود ...
-آخ نمی دونی که اگه یه پسر روانی دیونه متعصب چشمو ابرو مشکی دلنگرون همیشه دورت برت باشه چه کیفی می ده!
-منظورت به شایان خان دیگه نه ؟
-هان، خوب آره اون که صد البته ولی اون چشمو ابرو مشکی نیست ، قدشم به بلندی داداشم نیست، بعدشم چشمای داداشم انقدر ناز که آدم دلش می خواد غرق بشه توش ، تازه شایان فکر نکنم بتونه مثل داداشم یه عاشق دیونه بشه!
-بسه دیگه، روتو برم درسته خوردیش که، میگم یه باره بیا زنش شو خیال همه مون رو راحت کن، آب از دهنش راه افتاد، اه دختره چندش...

روژین از حرص خوردن باران انقدر خندید که کم مونده بود خودشو خیس کنه ...

-چیه نکنه به داداشم حسودیت میشه ؟
-خفه ، راونی ، به چیش حسودیم بشه ؟
-باران یعنی باور کنم وقتی نگاهش می کنی قلبت نمی تپه ، من که می دونم دیونشی ، چرا انکار می کنی دیونه؟ نمی بینیش چطوری داره جون میده ؟
خیلی نامردی باران، به خدا دلم براش می سوزه ...

باران مبهوت نگاهش کرد، حتی بغض گلوشو سفت چسبید ، ولی چی باید میگفت!
تنها کاری که اون لحظه تونست بکنه توهم کشیدن ابروهاشو یه نفس عمیق پردرد بود ...آخه من کجا اون کجا ! من لایق اون نیستم ...
صدای در مجبورشون کرد به اون بحث نفس گیر خاتمه بدن ...

-بله ...
-میشه بیام تو؟

صدای بمو مردونه توماژ تو گوشه جفتشون پیچیدو انگار به نظرشون اومد الان توماژ همه حرفایی که زده بودنو شنیده و حالاست که پیش اون رسوا بشن ، واسه همین دستو پاشونو گم کردنو هرکدوم رفتن یه طرف اتاق ...

-بله داداش ،بیا داخل ...
-سلام طلا خانم ، خوبی ؟
هنوز نگاهش به بارانی که سرش زیر بود نرسیده بود ولی حس کرد اوضاع عادی نیست ، روشو کرد سمتو اونو سلام آروومی داد ...
-سلام ...
-سلام ، من میرم بیرون راحت باشین ...
-لازم نیست، تو و روژین که چیز پنهونی از هم ندارین ...
-ولی !
-ولی نداره، بشین، تو الان بیشتر از هرکسی باید همرازش باشی ...
باران بی حرف نشست، تا حالا حتی پیش خودشم اقرار نکرده بودولی چشمای توماژ و نگاهش به نظرش آسمونی اومد ... دلش به حال خودش سوخت، به حال بارانی که حتی لیاقت عاشق شدنم نداشت، اونم عاشق کی ! عاشق کسی که لااقل بین همه مردایی که تا اون روز شناخته بود یه چیز دیگه بود ...

-طلا باهات حرف دارم ...
-میشنوم داداش ...
-امروز رفتم پیش دزد طلامون ، دزد نامردی نبود، از اون دزدایی بود که شاید بتونی مالتو امانت یه مدت بدی دستش تا ببینی لایق صاحب شدنش هست یانه ...

هرچی توماژ بیشتر حرف می زد،سر روژین پائین تر می رفتو ضربان قلبش بالاترو تقریبا" دیگه نمی شنید اون چی میگه، تنها چیزی که اون لحظه حالیش شد این بود که توماژ موافقت کرده و اون بالاخره می تونه یه دل سیر عشقش رو ببینه، با تصور این فکر ناخودآگاه لبش به خنده قشنگی باز شد ...

-ای بابا، دختر اینارو نگفتم که لیسه بری از خنده، یکمی خوددار باش ...
-هان ؟
-هیچی عزیزم هیچی ، همین دیگه بنده موافقم ، از طرف من همه چی حل با آقاجونو مادرم حرف می زنم خیالت راحت، بقیه راهو دیگه باید اون شازده هموار کنه ...
-مرسی داداش قربونت بشم ...
روِِژین اینو گفتو پرید بغل توماژ...
-خیلی خوب، حالا دیگه خودتو لوس نکن زشته ...

توماژ وقتی روژین پرید بغلشو صورتشو غرق بوسه کرد نگاهش همش پی نگاه خیره باران بود...
نگاهی که وقتی اون لبارو روی صورت توماژ مماس دید، شد مثل کسایی
که بی تابنو حسرت چیزی رو دارن ...
سرش مظلوم یه گوشه ای خم شدو بعدم زیر افتاد ، توماژ وقتی این حس قوی رو دید انگار گر گرفت، تموم تنش خیس عرق شدو ازاونجا موندن حال بدی بهش دست داد، بی حرف از جاش بلند شدوبیرون رفت ...

-چرا یهو اینطوری کرد؟
حالا نوبت باران بود که دیگه چیزی از حرفای روژین نفهمه!
شامو اون شب تو سکوت خوردن، بعدم توماژ رفت تا با حاج صلاح یه صحبت مردونه داشته باشه ...
ولی وقتی از اون اتاق بیرون اومد، مثل چند ساعت پیش نبودو کلا" همه احساساتش دست خوش این تصمیم شده بود ...
رفت تو اتاقش ،حاج صلاح بهش زمان داده بود، اما امشب نمی خواست به این موضوع فکر کنه باید میرفت روی بوم تنهایاش تا با خدای خودش دردو دل کنه، امشب بد پریشون بود ...
پاش که روی بوم رسید مثل اون شبایی که بالا می اومد روحش انگار پر کشید! چشماشو بستو چند قدمی رو همینطوری برداشت ...

اما بی خبر از اینکه الهه شبش یه گوشه ایستاده و داره نزدیک شدن اونو به سقوط تماشا می کنه ، فاصله زیاد بود، خیلی زیاد، اما باران طاقت همینم نداشت، صداشو بلند کرد ...

-چیکار می کنی دیونه ؟
نرم چشماشو بازکرد، اصلا" توقع نداشت اونو اینجا ببینه اما دید !!!
رفت نزدیکش ...
-کاری نمی کردم، فقط داشتم نفس میکشیدم ...
-با چشمای باز نمی تونی نفس بکشی، حتما"باید همه چیزت با کل دنیا فرق داشته باشه ؟
-هیس آرووم، چته ؟
-دیونه ...
-اینو که تا حالاصدبار گفتی یه صفت جدید بگو...
-آخه صفت خوبم نداری ...
-ندارم ؟ خیلی نامردی، بابت اون اتفاق شرمندم، نباید عصبی میشدم صدامو بالامی بردم ...
-برای فهمیدنش یکم دیر نیست؟
-شاید! ولی خوب الان راه بهتری سراغ ندارم، دلم نمی خواد ازم ناراحت باشی ...
-همین دیگه ، فقط تو باید نخوای کسی ناراحت باشه یا بخوای کسی خوشحال باشه،نظربقیه که اهمیتی نداره !
-معلوم که داره ، فقط تو چشماتو بستیو با منطق خودت به موضوع نگاه می کنی ...
توماژ یه نگاه به آسمون کردو دستاشو توی جیب شلوارش بردو به صورت باران نگاهی انداخت، بعدم لب پائینش رو به دهن گرفتو خنده ای کرد ...
-باران ...
-بله ...
-یه چی بپرسم دروغ نمی گی ؟
-تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟

با خودش فکر کرد ، تا حالا ازش دورغ که نشنیده بود هیچ تازه بی پروا هم از همه چی گفته بود به غیر گذشتش ، هرچند تا حالا خودشم کنجکاوی نکرده بود

-تا حالا عاشق شدی ؟

باران حس کرد تنش آتیش گرفت...پسره دیونه آخه این چه سوالی می پرسی ؟ آدم از خجالت آب میشه خوب ...
-نه ...
توماژ به چشماش دقیق شد انگار می خواست جوابش رو از چشمایی بگیره که هیچ وقت مثل صاحبش نمی تونست حسی رو مخفی کنه ، ولی چیزی جز نفرت ندید ...
-پس اون چیه تنگ نگات ؟
-دنبال چی می گردی ؟ تو گذشته من چیزی نیست که خوشایند تو باشه پس بی خودی همش نزن، فقط همینقدر بدون که هیچ کس تو زندگی من نیست، اصلا"چرا پرسیدی ؟

توماژ دیگه چیزی نگفتو فقط نرم نگاهش کرد، بعد دستشو برد سمت گونشو اون قطره اشک سمجو با سرانگشت برداشت ...

-یعنی باور کنم این الماس کوچولو از روی عشق رو گونت نیفتاده ؟

-آره باور کن ...
-آخه به این چشما نمی یاد تا این حد تنفرو تو خودش جا داده باشه!

باران سرشو زیر انداخت ، خیلی سعی کرد وقتی داره حرف می زنه بغضش به هق هق تبدیل نشه ولی نتونست جلو اون یه دونه رو بگیره ، از فشار زیاد صورتش در حال کبودی بود، توماژ این تغییر حالتو واضح دیدو نتونست دلداریش بده ، روشو ازش گرفتو آرووم آرووم رفت سمت لبه بومو روش نشست ...

-دارم می رم ...

باران نفهمید درست شنیده یا نه، ولی حس کرد یه چیزی تو وجودش شکست، انگار به پاش وزنه سنگینی بسته بودن ، اما هرطوری بود نزدیکش شدو جلوش ایستاد ...

-داری می ری ؟ نمی فهمم!

توماژ جوابی نداد، نفس باران تنگ شده بود، کنارش نشست ، عطر تنش نفسشو آزاد کرد ...
-به خاطر من نه، پدرو مادرت اینطوری خواستن آره ؟ اما این انصاف نیست، تو چرا باید بری ؟ دلم می خواد با همین دستام خفت کنم، چرا اونروزی که گفتم بذار برمو خودم بامشکلم کنار بیام نذاشتی هان؟ چرا نذاشتی ؟ حالا من با این همه درد چیکار کنم ؟
-خانومی نمی خوام برم بمیرم که ...
-ساکت شو ... روانی ...
-این به نفع همست باران، اینطوری تو هم اذییت نمیشی ...

...من اذییت نمی شم احمق ، من ناراحت نمی شم دیونه، هنوز نمی دونی اگه نباشی سردگمم ، بیچارم ، نا امیدم ، یعنی تو هنوز نمی دونی اگه نباشی من می میرم؟
داشت خفه می شد ...به معنی واقعی کلمه داشت خفه میشد ...

-یعنی من انقدر بدم؟ یعنی انقدر خطرناکم که باید ازم فرار کنی آره ؟
توماژ دستاشو بلند کردو صورت پر از اشک شده بارانو تو دست گرفتو نفسای داغشو به صورت اون پاشید ....
ولی باران دستاشو پس زدو براق تو صورتش گفت:
-حرف بزن لعنتی ، تو داری از چی فرار می کنی ؟
توماژ دیگه طاقت نیاورد یعنی دیگه طاقتی نمونده بود!

تویه چشم بهم زدن دوباره صورت بارانو با دستاش قاب گرفتو لباشو وحشیانه بوسید، الان دیگه باران از هوش نرفته بود، هوشیار هوشیار بودو با تموم سلولهای تنش این تماسو حس کرد ...
توماژ وقتی دید تنش داره می رزه لباشو از روی اون لبای تبدار برداشتو اونو به آغوش کشید ، دستاش نوازشش می کردو انگار دیگه چیزی تو این دنیابراش مهم نبود، اون لحظه دلش می خواست تو وجود باران حل بشه ...
لباشو نزدیک گوشش آوردو دیونه ترش کرد...

-دیونه حالا دیدی واسه چی باید برم، چشمام داره رسوام می کنه باران ، دیگه تسلطی ندارم، حالا دیدی حق دارن که بترسن ، خودم از همه بیشتر !
باران انقدر شوک زده بود که حتی نمی شنید اون چی میگه فقط گرمایی که دورش رو پر کرده بودو داشت خاکسترش می کردو می فهمید ...
اندامش سست شده بود ، شاید این آخرین فرصت بود! سرشو جلو بردو تو گودی گرNن توماژ گذاشتو زیر لب چیزی گفت که حتی خودشم نشنید...داری دیونم می کنی....
-حالا چیکار کنم ؟تو بهم یه راهی نشون بده ؟
انگار توماژ داشت دنبال یه بهونه واسه موندن میگشت ، ولی هیچ راهی نبود...
-باران می دونی این حس یعنی چی ؟ می دونی وقتی یه مرد بگه کم آوردم یعنی چی ؟ می دونی وقتی نگاه حسرت زده یه نفرو روی خودت ببینی و نتونی دم بزنی یعنی چی ؟ باران من بریدم ، کم آوردم ، می فهمی اینارو ؟

باران فقط اینو می فهمید که هر لحظه داشت بیشتر نابود می شد ، بیشتر تو قهقرا می رفت ، فقط اینو می فهمید که حاضر بود جونش رو بده و یه ثانیه بیشتر این آغوشو داشته باشه ، فقط فقطو اینو می فهمید...

-چیزی نمی گی ؟ باورم نداری؟
باران هنوزم ساکت بود...
شونه هاشو به عقب هل دادو بلندش کردو دوباره صورتشو با دستاش قاب گرفت ...
-چرا گریه می کنی ؟ رنگ اشکات فرق کرده، باورکنم که دیگه از روی نفرت نیست؟

مگه می شد به اون چشما نگاه کردو اونهمه تمنا رو نخوند، ولی توماژ داشت جون می داد که یه کلمه اضافه تر بشنوه اون نیاز داشت، اون نیاز داشت تا باران اعتراف کنه ، ولی ...
بلند شدو ایستاد ، ضربه های ممتد قلبش رو روی سینش حس می کردو جوشش خون رو زیر پوستش ، دوباره بهش نزدیک شد ...

-لعنتی یه حرفی بزن ، یه چیزی بگو ، داری عذابم می دی، می خوای دیونم کنی ، می خوای نشون بدی لایق تو نسیتم ؟
باران زجه زد از توی سینه ، از زیر بند بند وجودش ، اما دم نزد ، چیزی نداشت که بگه ...تو لایق من نیستی ؟ تو لایق بهترینایی ، من چی دارم که بهت بدم! روی چی من قرار حساب کنی ! تو آخه چی می دونی ؟؟؟

-باران هیچی نمی گی ، می خوای باهام چیکار کنی هان ؟
از خودش متنفر بود، از اینکه می دید داره خودشو به خاطراون کوچیک می کنه متنفر بود، ولی چیزی واسه گفتن نداشت ، فقط مظلومو خسته نگاهش کرد ...
-نمی خوای چیزی بگی نه ؟ باران بهم نگاه کن ...
نگاهش کرد اما فقط مردمک عسلیش لرزید و خیره شد بهش ، اما لبش به حرفی باز نشد ...
-باشه هیچی نگو، حرفی نزد، فقط اینو بدون که خودت خواستی ...
توماژ اینو گفتو بی صدا رفت ، ولی باران پر صدا شکست !انقدر که صدای خورده های شکسته شده وجودش عرشو پر کرد، زانو زدو سر به آسمون بلند کرد، انقدر هق زدو نالیدو شکایت که بی حال افتاد ...
توماژ همون شب رفت، همون شبی که اعتراف کرده بود، همون شبی که حس کرد دیگه طاقتی براش نمونده، همون شبی که همه غرورو مردونگیش رو کنار گذاشتو از عشقش گفت ...
ولی دنیا دیگه براش رنگ قبلو نداشت، آروومو ساکت تراز قبلم شد ، حتی یه مدت بارانو ندید ...
رفت پیش کیان ، برای دو روز، و قد تموم عمرش تو اون دوروز عذاب کشید، اما سریع یه خونه گرفتو بقیه وسایلش رو هم یه روز صبح اومدو برد ...
بیان داشت دیونه میشد، دق می کرد، روژین از اون بدتر ،ولی حاج صلاح دلداریشون می دادو ازشون می خواست که صبور باشن...
مادرو دختر طوری از رفتن اون پریشون بودن که انگار خدای نکرده برای همیشه رفته ، ولی بازم حاج صلاح مجابشون می کرد که بالاخره اون یه روز باید بره و این فرصت خوبی که اونا هم با این موضوع کنار بیان ...
ولی اوضاع روحیو روانی باران بد خراب بود، با رفتن توماژ اتاقشو دادن به باران، هر جایی رو نگاه می کرد تنش آتیش می گرفت، همه جا بوی اون رو می داد ...
بعد دو هفته ای که از دستگیری سعیدمی گذشت، باران بالاخره تونست اونو ببینه، اصلا" نگرانش نبود، تازه نفرتشم بیشتر شده بود، فقط می خواست ببینتش تا اول حرفای تلمبار شده تو قلبشو بهش بزنه و بعدم ردو نشونی از کسی که مسبب این حادثه بوده رو ازش بگیره ...
ولی سعید دم نزدو مثل همیشه ناپدری رو در حقش تموم کرد !
بیان برعکس چیزی که باران تصور می کرد پسش نزدو باهاش هنوز مثل قبل گرمو صمیمی بود، روژین و حاج صلاحم مثل قبل بودن، فقط چیزی که این وسط مثل قبل نبود حس و حال باران بود!
صدبار بهشون التماس کرد، خواهش کرد که اجازه بدن از اونجا بره ولی کسی حتی اجازه نمی داد راجع بهش حرف بزنه ،اما خودش دیگه داشت کم می یاورد، هوایی که توماژ توش نفس نمی کشید برای اون زیادی سنگین بود ...

***
توی اتاقش نشسته بودو داشت روی درخواست جدید شرکت برای یه اکتشاف جدید کار می کرد که در زدن ...
دلش بی هوا ریخت، صدبار تا دم در اتاق توماژ رفته بود ، تا ببینتش ولی هر بار پشیمون شد، فقط پشت در می ایستادو بو میکشید ، دلش نمی خواست دوباره اونو هوایی کنه !
-بله بفرمائید ...
در باز شد، ضربان قلبش بالارفت، از خدا خواست که اون باشه ولی نبود ...
-سلام خانم بردبار خوبین؟
-ممون توهان خان، بفرمائید، امری بود؟
-می خواستم ببینم بحث حقوقی این اکتشاف به کجا رسیده ؟
-دارم انجامش می دم، تا آخر وقت اداری بنداشو آماده می کنم ...
-ممنون میشم امروز حتما" بهم تحویل بدین ...
-باشه چشم ...
-راستی خانم بردبار، بین شما و توماژ اتفاقی افتاده؟
باران با اخمی که صورتش رو پر کرده بود بهش نگاهی انداختو گفت:
-نه ، مگه قرار بود اتفاقی بیفته؟
-شاید شما دوتا بتونین خاله و حاج صلاحو مجاب کنین، ولی من که می دونم دلداده این ، پس چرا انکار می کنین؟
-لطفا" تصورات ذهنی تون رو برای خودتون نگه دارین ، بین ما هیچی نیست ...
-که اینطور! پس چرا توماژ چند روزی تو خودش ، تازه دیگه باهم نمی رینو بیاین ؟
-شاید اینطور صلاح دیدیم ، بعدشم چرا از خودش نمی پرسین ؟
-از خودش؟
-خوب آره ...
-اون سر سخت خانم ، سرسخت، ابدا" نمیشه از زیر زبونش حرفی کشید ...
-بعد چرا فکر کردین من می تونم وراج خوبی باشم ؟
-نه راست می گی، تو از اونم بدتری، خدا درو تخته رو خوب باهم جفت کرده ، خوش باشین ...
-مرحمت عالی زیاد ...
-ولی خانم کوچولوی چموش من بالاخره می فهمم بین شما چی می گذره!
-آفرین ، سعی تون رو بکنین ...
-فعلا"بای ...
-به سلامت ...
از این موجود بیزار بود، قبلا" این حس قوی نبود، اما تازگی ها اصلا" نمی تونست اونو تحمل کنه، لعنتی نثارش کردو روی میزش نشست ...

توی سالن غذا خوری نشسته بود که طناز و توهان از راه رسیدن ، توهان رفتن که آبی به دستو صورتش بزنه ولی طناز روی میزی که اون نشسته بود نشست ...
-خوبی ؟ چه خبرا؟
-ممنون، خبری نیست ...
-ببینم توماژ خان دیگه غذای اینجارو لایق خودشون نمی بینن که واسه نهار نمی یان ؟
-نمی دونم ، خبر ندارم!
- ای بابا ، دروغ گوی خوبیم نیستی آخه!
-شما مشکلی داری ؟
-نه چه مشکلی ؟
-پس لطفا" ساکت شو می خوام غذامو بخورم ...
-خوب توچرا باهاش نمی ری ؟
-واسه اینکه موندم شما یه موقع از بی جوابی دق نکنی !
-تو نگران من نباش، من جواب همه سوالامو میگرم، تو می رفتی یه حالی هم بهش می دادی که چشمش دنبال کسه دیگه نباشه ...
-مثل اینکه تو حال دادن خیلی استادی که اینطوری سفارش می کنی، یادت باشه یه کلاس خصوصی برام بذاری ...
-ولی تو که خودت خوب بلدی نقش بازی کنی و نشون بدی همیشه سوپرمن لازمی !
-جدا"؟ این که خیلی خوب ، ممنون که یادآوری کردی، خودم اصلا" نمی دونستم یه همچین خصوصیتی دارم !
-آره دیگه نبایدم یادش باشه ،آخه زیادی تو نقشت غرق شدی ...
-ببین منو ، خانم طناز خانم شایگان ، بمیری هم توماژ از اون پسرا نیست که خام تو افاده ای بشه، پس یه فکری به حال خودت بکن که تاریخ شناسنامت داره قرمز میزنه ...
-دختره عوضی ، خوب معلوم دیگه نبایدم من به چشم بیام ، وقتی تو دائم کنارش لوندی می کنی، فکر کردی منم مثل تو ...
داشت جمله ش رو با یه کلمه بی شرمانه تموم میکرد که یه ور صورتش سرخ شد و برق ازسرش پرید ...
-اینو زدم که تاعمر داری یادت بمونه خودتو اصل و نصبت رو با یکی مثل من اشتباه نگیری ...
طناز بلند شد تا تلافی که ، اما همه دورش جمع شدنو نذاشتن به هدفش برسه، ولی چهره پیروز باران اون لحظه دیدنی بود!
از جاش بلند شدو نگاه نفرت زدشو بهش دوخت و بعدم از جلوی چشماش دور شد ...
-فکر نکن این بازی اینجا تموم میشه ، منتظر عواقبش باش ...
باران جوابی نداد، خودش اینو می دونست، پی همه چی رو به تنش مالیده بود ...

وقتی اومد تو اتاقش از شدت استرسی که وقتی داشت با طناز حرف می زد گرفته بود ، بی حال شد و روی صندلیش نشست، یه نفس عمیق و طولانی کشید تا سر حال بیاد و دوباره مشغول اون پرونده لعنتی شد ...
به صفحه سیستمش نگاهی انداخت یه فاکس از دفتر مدیر عامل براش رسیده بود ...
بازش کرد...
برگه توبیخ بود ، نوشته بودن این رفتار ناشایست توی پرونده تون ثبت میشه و به عنوان یه اخطار جدی در نظرگرفته میشه ...
خندید ، ازاون خنده های تلخ ...
... بدون اینکه بپرسن اصل ماجرا چی بود مثل همیشه بازنده من شدم، ولی خوب اینقدر از اون سیلی روحم شاد شد که این توبیخات دیگه برام مهم نیست ...
ساعت کاری تموم شده بودو از اتاقش بیرون اومد، داشت می رفت سمت نگهبانی که منشی توهان صداش زد ...
- خانم بردبار توهان خان باهاتون کار دارن ...
- باشه ممنون ...
می دونست صد درصد موضوع به ظهر بر میگرده ، واسه همین سعی کرد به خودش مسلط باشه و بی خودی وا نده ...
- با بنده امری بود؟
- بفرمائید داخل ...
باران اومد تو و درو هم بست ...
- من درخدمتم ...
- فاکس به دستتون رسید؟
- بله رسید...
- خیلی کارتون بچه گانه و دور از ادب بود...
- می دونم ...
- با وجود اینکه می دونی این کارو کردی ؟
- دقیقا" ...
- می دونی پدر ایشون از سهام دارای این شرکت هستنو اگه ناراحت بشن مشکل اصلی واسه منو توماژ درست میشه هان ؟ اینو هم می دونستی؟
- به هر حال اگه می دونستمم ، تو اصل ماجرا تفاوتی نمی کرد! اون توهین کرده بود پس باید نتیجشو می دید...
- اما اون یه چیز دیگه می گفت!
- پس انتظار داشتین مثل یه انسان باشرف حقیقتو بگه ؟ اون تو چشمای من زل زده بودو از خراب بودنم می گفت، بعد شما انتظار داشتی مثل سیب زمینی بشینمو فقط نگاهش کنم تا نطقش تموم بشه؟
- بحث سر چی بود؟
- مثل همیشه، توماژ ... دختره بیچاره نمی دونه اون حتی حاضر نیست توی صورتش نگاه کنه چه برسه به اینکه بخواد باهاش باشه !
توهان گوشه لبش به خنده باز شد ...
- که اینطور ، پس همچنان دخترا سر اون بی خاصیت دعواشون میشه؟
- مراقب حرف زدنتون باشین ...
- او ... نمی دونستم نباید به عشقتون توهین کنم !
- اون عشق من نیست، اینو تو اون مغز نداشتت فرو کن، فقط اجازه نمی دم کسی پشت سرش حرفی بزنه همین ...
- واقعا" براش خوشحالم که همچین کشته مرده هایی داره ، فقط خواهشا" این بار خواستین سراون دعوا کنین محیط کار و با میدون جنگ اشتباه نگیرین ...
- حتما" این توصیه تون یادم می مونه ...
- حالا می تونین برین ...
- روز خوش ...
از اونجا بیرون رفت ولی با اعصابی داغون و پریشون تر از قبل!

***
چند روزی از اون ماجرا گذشته بودو درظاهر محیط کار به حالت عادی برگشته بود ولی اینو خوب می دونست که این آرامش قبل از طوفان ، امروز صبح اتفاقی وقتی داشت پرونده یکی از کارارو برای منشی توهان می برد اونو دید ...
تنش لرزید ، نگاهش کرد ، انگار قد یه عمر ندیده بودش !!!
- سلام ...
- سلام خوبی ؟
- ممنون ...
توماز لحظه خاص نگاهش کرد ولی سریع نگاهشو دزدو سرشو به عقب متمایل کرد ...
- بیان جون دلتنگت شده ...
- باید عادت کنه ...
باران یه نگاه پر درد بهش انداخت ...
- باشه هر طور راحتی ، کاری نداری ؟
- نه ...
... خیلی سنگدلی ، نامرد، یعنی چی که باید عادت کنه !؟
اونروز وقتی برگشت خونه به نظرش اومد جو خونه مثل همیشه نیستو همه یه جورایی هم خوشحال بودن ، هم مضطرب !
- همیشه به شادی... خبری شده بیان جون ؟
روژین سرشو انداخت پائینو سرخو سفید شد ...
- آره مادر، یکی از دوستای توماژ تماس گرفته و برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته ...

- جدا"؟ کی هست حالا این شازده ؟
- ما که هنوز ندیدمش، ولی خوب اگه توماژ می شناستش حتما" مورد مناسبی ...
هنوز تردید داشت ، پسری که راجع بهش حرف می زنن شایان باشه یا نه ولی با چشمک یواشکی که روژین بهش زد مطمئن شد حرف شایان خان و کلی هم ذوق زده شد ...
- وای بیان جون حالا چیکار کنیم ؟
- هیچی مادر، تو چرا حالا دستو پاتو گم کردی بدتر ازمن؟
سه تایی خندیدنو برای اون شب حسابی برنامه ریزی کردن ...
باران کنار روژین روی تختش نشسته بودو داشت راجع به مراسم خواستگاری حرف می زد که یهو یه چیزی به ذهنش رسید ولی روی پرسیدن نداشت ...
- چی هی زل می زنی به من هان؟ چی می خوای بگی بگو دیگه ...
- هیچی بابا نمیشه دو دقیقه نگات کرد؟ جو زده می شی بی خودیا...
- باران منو بازی نده ، حرف تو بزن ...
- هان !
- هانو درد می گم بگو چه مرگته ...
- داداشتم واسه مراسم خواستگاری می یاد؟
روژین خنده خبیثی کردو گفت:
- پس دردت اینه ؟ آخه عقل کل مگه بدون اون میشه؟ معلوم که می یاد، حالا بمیر از خوشی ...
- چه خوش خیال ، واسه چی باید خوشم بیاد؟ خوب زشته که اون نباشه من به خاطر توی بی خاصیت پرسیدم ...
- آره ... اصلا" هر چی تو می گی درسته، ولی می یاد عزیزم می یاد، الهی ، خوشگل من ...
- چندش روانی، خدا به داد اون شایان ننه مرده برسه با همچین زن خلو چلی که قراره براش بگیرن ...
روژِین قری به سرو گردنش دادو مثل همه دخترا یه جواب بیشتر نداشت ...
- خیلی هم دلش بخواد ...

روز بعدش با روژین رفتن خرید ، روژین یه دست کتو شلوار شیری رنگ برداشتو همون مدلمو هم باران انتخاب کرد اما رنگش زیتونی بود، کت شلوار خوش دوخت و تقریبا" اسپرتی بود که به اندام باریکو بلندشون می اومد ...

***
توماژ روی صندلی راحتی کنار پنجره نشسته بودو به آسمون شب نگاه می کرد، عاشق شب بود، اما حالا عاشقترم شده بود...
وقتی اومد اینجا تا چند رو حسابی پکر بود، حتی دلش نمی خواست آدرسی از این خونه به بیانو حاج صلاح بده، ولی وقتی اصرارای اونا رو دید مجبور شد که نشونی رو بده و از این به بعد به رفتو آمدای گاهو بی گاهشون عادت کنه ...
خودش تنهایی مبلش کرد، همه چیز حسابی شیکو با فکر انتخاب شده بود، جوری که بیان وقتی واسه بار اول اونجا رو دید حسابی ذوق زده شدو از داشتن یه همچین پسری غرق لذت شده ، حالا بماند که بعدش تا زمانی که اونجا بودن فقط بغض داشتو بغض ...
حالا نشسته بودو داشت به روزای گذشته فکر می کرد ، روزایی که نفهمید کی به شباش انقدر وابسته شده! که دلش می خواد همیشه شب باشه !
بلند شدو یه قهوه تلخ برای خودش آماده کرد...
همیشه از مزه های تلخ بیزار بود، اما نمی دونست چرا حالا بهش انقدر علاقه پیدا کرده! قهوه رو داغ سر کشیدو به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت، از نیمه شب گذشته بود، ولی هنوز خواب به چشمای خمارش نیومده بود...
خوابی که تازگیا زیادی ازش فراری شده بود ، ولی از اونجا نشتسنو غرق فکر شدن چیزی عایدش نمی شد، باید می خوابید ، یه دوش آب گرم گرفتو روی تختش خزید ...
چه راحت اون همه آرامش و راحتی خیالو ازش دزدیده بود !!!
بیان باهاش تماس گرفتو موضوع خواستگاری رو گفت، اونم برای چیزی رو لو نره خودش پیش دستی کردو گفت که از دوستای قدیمش بوده و کاملا" روش شناخت داره ...
- مادر پس منتظریما، شما زودتر بیا باشه ...
- به روی چشم مامان خوشگلم ، مگه می شه تو مراسم خواستگاری طلا خانومی نبود!
- بمیرم واسه دلت مادر ...
- مامان جان دوباره شروع نکن دیگه، بازم دلم می گیره ها، خوبِ حالا چند تا خیابون هم باهاتون بیشتر فاصله ندارم ...
- بگو یه ارزن، طاقت همونم برام سخت ...
- می دونم قربونت برم، ولی کم کم برات عادی میشه، خدارو چه دیدی ، یه موقع زن گرفتمو آوردمش اینجا، مگه همیشه دلت نوه بیشتر نمی خواست ؟
- فدای تو بشم، بچه تو یه چیز دیگست ...
- راستی مامان هوژانو دختر عموم هم هستن ؟
- آره مادر ، زنش برگشته ،ظاهرا" حال زن عموت بهتر شده !
- خوب خدارو شکر، وای چه شود با اون دوتا وروجک مراسم خواستگاری !
- چیکار کنم مادر ، خودمم دلم رضا نبود، اما نمیشه بگی که اونارو نیارن ...
- نه عزیزم، یه موقع چیزی نگی کدورت میشه ها ...
- چشم، چیزی نمی گم ...
- حالا بخند ...
بیان خندید، جونش ازش خواسته بود، مگه می شد خواستشو اجابت نکنه !



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: