رمان رمان آسمانی ها قسمت چهارم


دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

 با اخمهای در هم به سمت تورج جرخیدم.
تورج نگاه خیره ی مرا که دید، سعی کرد لبخند بزند، اما تلاشش به جز کج شدن گوشه ی لبش، نتیجه ای نداشت. سری تکان داد:
-خوبی؟
صدایش گرفته و خفه بود. خشم از دلم رفت و حس دلسوزی جای آن را گرفت. به آرامی گفتم:
-خوبم، شما چطوری؟
-خوب نیستم هما، خیلی داغونم
صدای سرفه های مصلحتی فرشته را شنیدم:
-اِهِم...هِم...خوب، وقی صحنه ها بالای هیجده میشه ما باید بریم گم و گور بشیم.................................
و از کنار تورج گذشت، نگاهم روی گلناز ثابت ماند که در آغوش فرشته خوابیده بود، دستی به پاهای لختش کشیدم. فرشته داخل سالن رفت. من و تورج مقابل در آشپزخانه تنها ماندیم. از پدر فرشته خجالت می کشیدم، به تورج اشاره زدم که وارد آشپزخانه شود....
هر دو دستم را پشتم قلاب کرده بودم، تکیه ام به کابینت آشپزخانه بود. به گل های قالی نگاه می کردم. تورج بی وقفه حرف می زد:
-من اون روز عصبی بودم، نفهمیدم چی کار می کنم، آدمها اشباه می کنن، یکیشم من، منو ببخش، یه فرصت بهم بده، پدر و مادرم از تو خیلی خوششون اومده، بنده های خدا خیلی پکرن، خودم حال و روز بهتری ندارم، هما تو یه شانس بزرگی که در خونه ی هر مردی رو نمی زنه، من نمی خوام تو رو از دست بدم، دارم زور می زنم نظرتو برگردونم، اگه نتونم...اگه نشه...
حرفش را قطع کرد، چشم از گلهای قالی گرفتم و به تورج خیره شدم. چرا حرفش را تمام نمی کرد. اگر نمی توانست چه؟ چه کار می کرد؟ نکند کار احمقانه ای از او سر می زد؟ و با این فکر تهِ دلم خالی شد. تورج نفس عمیق کشید و گفت:
-اگه تو مال من نشی از ایران میرم، برای همیشه میرم
دوباره به گل های قالی زل زدم. از ایران می رفت؟ از شغلش دست می کشید و می رفت؟ به خاطر چه کسی؟ من؟ آخر من چه ارزشی داشتم که اینطور ریسک می کرد؟ من با عشقی که انتهایش به ناکجا آباد بمی رسید، سرگردان بودم. او چرا خودش را قاطی مشکلات من کرده بود آخر؟
دهان باز کردم:
-ببینین آقای توانا
به میان حرفم پرید:
-نه، تو ببین هما، من نمی خوام حرفهای تکراری بزنم، از وحید نخواستم تو رو بیاره اینجا که چیزهایی رو برات بگم که صد بار گفتم، اینکه خوشبختت می کنم و همونی میشم که تو می خوای چیز تازه ای نیست، می خوام این دفه حرفهای دیگه ای رو بشنوی، نمی دونم اونور چی انتظار منو می کشه، اما اگه زنِ من نشی، جایی که تو هستی واسه من مثه جهنم میشه، باور کن میرم، وقتی کسی که می خوام کنار من نباشه اینجا موند چه ارزشی داره؟ چه فایده ای داره؟ اون روز که وحید برای اولین بار به من گفت هما باژبان دختر خوبیه برای ازدواج، من گفتم یا بخت و یا اقبال، یا زن من میشه یا نه، اما وقتی باهات آشنا شدم، وقتی دیدم چه دختر آسمونی هستی، گفتم این دختر باید زن من بشه...
تورج می گفت و می گفت و من با لب های به هم فشرده همچنان به قالی زل زده بودم. چرا سرنوشت ما اینطور بود، چرا وحید مثل یک بختک افتاده بود وسط زندگی من و از سر جایش تکان نمی خورد. تورج چرا می خواست به خاطر من زندگی اش را به هم بریزد و برود؟ اینجا شغل دولتی داشت، پدر و مادرش را داشت، می خواست برود غربت و چه کار کند؟
باز هم اشک دور چشمم حلقه زد.
-تصمیمت چیه هما؟ به من یه فرصت می دی؟
با شنیدنِ سوالش، چشمانِ اشک آلودم را به سمتش چرخاندم. با دیدن اشک هایم جا نخورد. ساکت و مغموم به من زل زد. دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد:
-ینی هیچ راهی نیست؟
دوباره سرم را پایین انداختم، با سوالاتش شکنجه ام می کرد. وقتی جواب سوالش را می دانست، دیگر پرسیدنِ این سوال تکراری چه فایده ای داشت؟ نفس عمیق کشید و حسرت زده ملوکول های هوا را به ریه کشید و گفت:
-باشه هما
به تندی سر بلند کردم، منظورش از این "باشه گفتن" چه بود؟ واقعا می خواست برود؟
باید چیزی می گفتم، باید به او دلداری می دادم، اما زبانم برای دلداری دادن در دهانم نمی چرخید. تورج منتظر پاسخم نماند و از کنارم گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت....
........................
آق بانو بی سیم را در دست گرفته بود و کنج سالن به آرامی صحبت می کرد. چشمانم را تنگ کردم و به او زل زدم. دستپاچه بود. اخمهایم در هم گره خورد. با چه کسی صحبت می کرد. از روی مبل بلند شدم و صدایش زدم:
-آق بانو؟
هراسان به سمتم چرخید. به تلفن اشاره زدم:
-کیه؟
لبخند زورکی زد:
-چیز، کسی نیست ننه،
به سمتش رفتم:
-پس چرا رنگت پریده؟
و دستم را دراز کردم:
-بده من بی سیمو
مقاومت کرد:
-گیزیم، از راه رسیدی خسته ای، برو توی اطاقت من برات عصرونه بیارم
با ملایمت گوشی را از دستش کشیدم و گفتم:
-خوبم آق بانو
گوشی را روی گوشم گذاشتم:
-الو؟
-اوا، خاله خودتی؟ قربونت برم من، می دونی چقدر زنگ زدم به گوشیت، راستشو بگو از ما دلخوری که جواب نمی دی؟ یه چیزی بود گذشت و رفت، سه چهار ماه گذشته، تو هنوز نمیخوای دلتو با ما صاف کنی؟ بابا شاید آتیش گرفته باشیم، این آق بانو هم ماشالا هزار ماشالا اصلا راه نمیاد همیشه میگه خسته ای کار داری، خوب خاله منم کارم دیگه، دیگه هر کاری کردیم آدم که نکشتیم
باید با این فامیل های اجباری چه کار می کردم که از در بیرونشان می کردم و از پنجره وارد خانه می شدند؟ برایشان هم اهمیتی نداشت که چطور زندگی ام را به هم می ریختند. نفسم را کلافه بیرون فرستادم:
-خاله آخرین بار که اومدی در خونه یادم نرفته
سکوت کرد، سکوتش طولانی شد. لب زیرینم را جلو فرستادم و گفتم:
-چیزی شده؟
یکباره به گریه افتاد:
-هما جون، خاله قربونت بره، پویا تصادف کرده
ابروانم بالا رفت:
-تصادف کرده؟
با ناله گفت:
-خاله دو سه روزه بهت زنگ می زنم جواب نمی دی
و میان هق هق ادامه داد:
-پویا تصادف کرده، دو تا پاهاش شکسته بردیمش بیمارستان توتونکاران، تجهیزات نداشتن، آوردیمش بیمارستان گلسار، خاله...فدات بشم، خاله...پول ندارم دستم خالیه، می ترسم بچه ام ناقص بشه، در حقم خانومی کن، خاله هیچکی دور و بر من پول توی دست و بالش نیست، بچه ام چند روزه بیمارستان بستریه، باید پلاتین بخرم، خاله الهی من دورت بگردم...
به آق بانو نگاه کردم، دستانش را در هم گره کرده بود. دلم برای خاله منیره ام سوخت. هرچند برای من خاله ی خوبی نبود، اما دلم راضی نمی شد بیچارگی اش را ببینم. نگاه خیره ام روی صورت آق بانو طولانی شد. آق بانو به زحمت لبخند زد. نفسم را بیرون فرستادم:
-الان بیمارستان گلساری خاله؟
صدای ناله اش دلم را ریش کرد:
-آره دردت روی سرم، میای خاله؟
-آره الان میام....
......................
به همراه آق بانو مقابل تخت پویا ایستاده بودم. خاله مثل پروانه دور و برم می چرخید:
-درد و بلات بخوره به سرم، من جبران می کنم برات، پولو برمی گردونم، خیلی خانومی کردی، بچه مو امروز می برن عملش می کنن، آق بانو تو هم لطف کردی اومدی، سرپا نمونین، بیاین بشینین روی صندلی
به آرامی گفتم:
-نه خاله باید بریم،
با تعجب گفت:
-کجا برین؟
-بریم خونه دیگه
و چشم از او گرفتم و به پویا نگاه کردم که با اخمهای در هم به من خیره شده بود. ابروانم را بالا فرستادم:
-خوبی پویا
پوزخند زد:
-به لطف شما دخترخاله
خاله منیره به میان حرفمان پرید:
-وا، معلومه به ما لطف کرده مامان، همه ی پول بیمارستانو حساب کرد، ادم فامیل پولدار داشته باشه دیگه غم و غصه نداره
از این حرف خاله ام خوشم نیامد. بالاخره در هر شرایطی متلکی نثارم می کرد. رو به پویا گفتم:
-چجوری تصادف کردی؟ با ماشین؟ کی مقصر بود؟
با تمسخر گفت:
-مهمه؟
خاله منیره میانه را گرفت:
-خاله این بچه چند روزه توی بیمارستان بستریه حال و روزش خوب نیست، به دل نگیر، پیاده بود، یه موتوری زد بهش در رفت، خدا به زمین گرم بزنتش،
و به بازویم چسبید:
-خیر از جوونیت ببینی هما،
سری تکان دادم:
-من دیگه میرم خاله، اگه کاری داشتی به من زنگ بزن
و چرخیدم تا به سمت در اطاق بروم که صدای پویا را شنیدم:
-از مهمونا چه خبر؟ خوبن؟ اسم یکیشون تورج بود، ها؟ می خواست حق منو بذاره کف دستم
سر جایم ایستادم، جواب دندان شکنی تا پشت لبهایم آمد و من خودم را کنترل کردم تا چیزی نگویم. مریض بود، روی تخت بیمارستان افتاده بود، هر دو پایش شکسته بود، برای همین عصبی شده بود. نباید چیزی می گفتم، نباید عصبی می شدم. رو به خاله گفتم:
-من رفتم خاله
پویا صدایش را بالاتر برد:
-فکر نکن دو تا پاهام شکسته دیگه علیل شدما، با همین گچ پاهام می زنم تو ملاجش که بیوفته روی تخت بیمارستان
طاقتم تمام شد، دست آق بانو را گرفتم:
-بریم آق بانو
خاله با عجله مقابلم پرید:
-خاله قربونت برم یه صد تومن دویست تومنی اگه داری بده دستم باشه، می دونی که دستم خالیه
پویا فریاد زد:
-ازش نگیر مامان، فقیر میشه، ندار میشه، پولاش کم میشه
خاله منیره با حرص به سمت پسرش چرخید:
-لال بشی پسر
و صدایش را پایین آورد:
-فراریش نده
آق بانو به نشانه ی تاسف سری تکان داد، پویا دوباره صدایش را بالا برد:
-آهان الان که منو روی تخت بیمارستان دیده ینی اومده سمتِ ما؟
دو بسته ی صد تومانی از کیفم بیرون کشیدم و چرخیدم و با غضب روی پا تختی کنار تخت پویا کوبیدم. پویا جا خورد و سکوت کرد. با خشم به او زل زدم، چیزی نگفت. صدای خنده ی ریز آق بانو را شنیدم. برای اینکه به خنده نیوفتم، سریع چرخیدم و سر سری خداحافظی کردم و از اطاق بیرون رفتم.....
.....................
گلناز چهار ماهه در آغوشم بود، دستی به پیشانی بلندش کشیدم، شبیه پدرش بود. دوست داشتم ساعت ها به او نگاه کنم. او را به خودم چسباندم و تکانش دادم. صدای فرشته را شنیدم:
-چقدر مادر شدن به تو میاد هما
سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم. انگار رنگش پریده بود. خواستم چیزی بگویم که صدای وحید را شنیدم:
-می تونه مادر بشه، مادر خیلی خوبی هم میشه، ولی خودش نمی خواد
متوجه ی کنایه اش شدم. اخم هایم در هم شد، سعی کردم مسیر صحبت را تغییر دهم که فرشته پیش دستی کرد:
-از پسرخاله ات چه خبر؟ مرخص شد از بیمارستان؟
-آره دو هفته پیش
با شیطنت گفت:
-نکنه دوباره بیاد خواسگاری؟
گلناز در خواب دستانش را از هم گشود. خم شدم و دستان تپلش را بوسیدم و گفتم:
-بعید نیست که بیاد، از رو نمیره
وحید همانطور که خم شده بود و چیزی روی کاغذ رسم می کرد، گفت:
-امیدوارم به اینم جواب رد بدی
با لب های به هم فشرده به وحید خیره شدم. شمشیر را برایم از رو بسته بود انگار، سنگِ دوست صمیمی اش را به سینه می زد. فرشته متوجه ی نگاهم شد و رو به وحید گفت:
-وحید؟
وحید یکی از ابروانش را بالا فرستاد و به او نگاه کرد:
-هوم؟
فرشته به ملایمت اخم کرد. وحید نیم نگاهی به من انداخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد. غم دنیا در دلم نشست، به خاطر تورج با من سر سنگین شده بود. آه کشیدم و خودم را سرگرم گلناز نشان دادم.
-هما یه بخشی از پولو آماده کردم، امروز بهت میدم، بقیه اش بمونه تا چند ماه دیگه
به آرامی گفتم:
-نیازی به پول ندارم، بمونه یه دفه چند ماه دیگه بهم برگردونین
-دستت درد نکنه تا الان هم حسابی شرمنده ات شدم
صدای فرشته را شنیدم:
-دستت درد نکنه هما، خیلی کمک حالمون بودی، خدا رو شکر کم کم داره دست و بالمون باز میشه
به سمت پنجره رفتم:
-کاری نکردم
صدای زنگ شرکت بلند شد، وحید مدادش را روی میز رها کرد و به سمت آیفون رفت و گفت:
-تورجه
نفسم تند شد. باز هم تورج بود؟ به فرشته زل زدم و از ذهنم گذشت چرا اینطور رنگش پریده بود؟
صدای وحید مرا بخود آورد:
-احتمالا اومده برای خداحافظی
قلبم لرزید، پس می رفت. برای همیشه می رفت؟
فرشته با صدای غمگینی گفت:
-دلم براش تنگ میشه
و سرش را به پشتیِ مبل تکیه داد، وحید به سمت در ورودی شرکت رفت. نگاه نگرانم روی صورت فرشته ثابت ماند. ابرو در هم کشیدم، انگار حالش خوب نبود. به سمتش رفتم:
-فرشته خوبی؟
چشمانش را باز کرد و به من خیره شد و گفت:
-حالت تهوع دارم
و روسری اش را روی سرش گذاشت. خواستم چیزی بگویم که با صدای تورج سرچرخاندم:
-سلام به همه
نگاهمان در هم گره خورد. زودتر از من نگاهش را دزدید و به گلناز خیره شد. نفس عمیق کشید و گفت:
-کارا خوب پیش میره؟ همه چی میزون؟
وحید دستی به شانه اش زد:
-خوبه، ملالی نیست جز رفتن دوستِ صمیمی
تورج در جوابش چیزی نگفت، رو به فرشته کرد:
-تو چطوری فرشته؟
فرشته دستی به روسری اش کشید:
-خوبم
و به آرامی از روی مبل برخاست. انگار وحید متوجه ی حال و روز غیر عادی اش شده بود که به سمتش رفت:
-خانوم چیزی شده؟
فرشته دستش را روی معده اش گذاشت:
-یه ذره حالت تهوع دارم
و به سمت دستشویی پا تند کرد. وحید با نگرانی به دنبالش رفت. ضربان قلبم بالا رفت. این صحنه آشنا بود، این صحنه را سال گذشته داخل همین شرکت دیده بود، آن روز هم تورج همین جا بود، نیامده بود برای خداحافظی، اما همین جا کنار ما بود. فرشته کف سالن بالا آورده بود، او را به بیمارستان رساندیم. دکتر گفته بود...دکتر گفته بود...گفته بود فرشته باردار است و با این فکر کوه غم در دلم نشست. فرشته باردار بود؟ دوباره باردار بود؟ گلناز فقط چهار ماه داشت. یعنی دوباره با وحید هم آغوشی داشت؟ و با این فکر چشمانم را روی هم فشردم، یعنی انتظار داشتم که هم آغوشی نداشته باشند؟
پشت به تورج ایستادم تا نگاهش به صورت غم زده ام نیوفتد، صدای عق زدن فرشته را از داخل دستشویی شنیدم، وحید با نگرانی دلداری اش می داد. گلناز در آغوشم تکان خورد. صدای تورج باعث شد روح از بدنم پرواز کند:
-خوب شد امروز اومدم اینجا و دیدمت، تصمیمی که گرفتم درسته، باید برای همیشه برم، تو قلبت پیش یکی دیگه است، حماقته ولی حاضر نیستی قبول کنی، احتمالا فرشته بازم حامله است و تو بازم میری تو پیله ی تنهایی هات، من همه ی تلاشمو کردم و نشد، پس بهتره که برم، فقط یه خواهشی ازت دارم، روزی که سر عقل اومدی و خواستی با یه آدمِ خوشخبت ازدواج کنی حتما به من خبر بده تا منم اونور به فکر ازدواج باشم، چون تا وقتی تو ازدواج نکنی من هم زن نمی گیرم
چشمانم را بستم،تورج برای همیشه می رفت، با اینکه هیچ وقت به چشمِ همسر نگاهش نکردمف با اینکه هیچ وقت عاشقش نبودم و دستش نداشتم، اما همیشه برایم محترم بود. از همین حالا جای خالی اش را حس می کردم، مرد بود، آسمانی بود. بارها دست وحید را گرفت، رازم را حفظ کرد، هیچ وقت مرا تحت فشار نگذاشت. دلم برایش خیلی تنگ می شد.
چشمه ی اشکم جوشید، صدای عق زدن های پیاپی فرشته همچنان به گوش می رسید.

افسرده شده بودم، کم کم روحیه ی خودم را از دست می دادم. شش ماه از رفتن تورج و بارداری فرشته می گذشت. باز هم به اصرار من، فرشته به همراهِ دخترش آمده بود خانه ام. اینبار دیگر چندان تعارف نکرد و پذیرفت. بارداری با وجود یک کودک شیرخوار برایش خیلی سخت بود. از جان و دل از او نگهداری می کردم اما کم کم قوایم به تحلیل می رفت. هر بار نگاهم به شکم برآمده ی فرشته می افتاد، هر بار دختر کوچکش را در آغوش می گرفتم، بیشتر در خود فرو می رفتم. مبارزه با این حسی حسادت که آن را در وجودم بکشم، مرا روز به روز بیشتر آب می کرد. فرشته هم متوجه ی اوضاع روحی درب و داغانم شده بود، چند بار با جدیت از من خواست برود خانه ی خودش، اما مخالفت کردم. پدر پیرش نمی توانست از پس خودش بر بیاید، چه برسد به اینکه از او مراقبت کند. خواهر وحید هم از مادر مریض و دو بچه ی خردسالش نگهداری می کرد. فرشته کسی را نداشت. تورج هم که برای همیشه رفته بود. جای خالی اش همه مان را اذیت می کرد. دیگر امیدی به هیچ چیز نداشتم، پیش بینی تورج انگار درست از آب در آمده بودم، رو به روز بیشتر پیله ی تنهایی ام را به دور خود می تنیدم، اصلا انگیزه انگار در من مرده بود. مراقبت از فرشته را هم بر حسب وظیفه ای که به دوش داشتم انجام می دادم. نمی دانستم بعد از زایمانش چه بر سر من می آمد. مدام با خودم فکر می کردم بچه ی دومش حتما پسر بود، دیگر خوشبختی او و وحید تکمیل می شد، یک پسر و یک دختر داشتند، همدیگر را داشتند، مثل من تنها نبودند.
همه ی دنیای این روزهای من، پر از درد و رنج بود...
آق بانو به سمتم چرخید و با نگرانی گفت:
-ننه خاله منیره ات با پسرش پشت درن، چی کار کنم؟
با صدای کشداری گفتم:
-چه می دونــــم درو باز کن
آق بانو سری تکان داد:
-چی بگم والله، دیروزم اینجا بودن، سه روز پیشم اینجا بودن
و رو به فرشته کرد:
-دست از سرش بر نمی دارن گیزیم
فرشته خودش را روی مبل جا به جا کرد و خم شد تا روسری اش را بردارد، حتی نا نداشتم که برای کمک به او از جایم تکان بخورم. فرشته با شرمندگی گفت:
-هما، روسریمو میدی بهم؟
نفس عمیق کشیدم و به زحمت تن خسته ام را از روی مبل بلند کردم و روسری را به دستش دادم. خواستم دستم را عقب بکشم که فرشته به مچ دستم چسبید:
-هما؟
به چشمانش زل زدم.
-هما تو چته؟
به ملایمت دستم را بیرون کشیدم:
-هیچی
-تو یه چیزیت هست، اصلا مثل چند وقت پیش نیستی
چانه بالا انداختم:
-چیزیم نیست
و به سمت چوب لباسی رفتم و روسری ام را به سر کشیدم. با صدای خاله منیره سر چرخاندم:
-وای، خاله فدات بشه، خوبی عزیزم، دلم برات شده بود اندازه ی یه گنجیشک، اِوا چه روسری قشنگی سرت انداختی، از کجا خریدی؟ از مجتمع تجاری گلسار؟
بی حوصله نفسم را بیرون فرستادم، گلناز در آغوشم نق زد. صدای ملایم فرشته را شنیدم که به آرامی سلام گفت. خاله لبخند زورکی به لب آورد:
-سلام خانوم، خوبی؟
-به مرحمت شما
با دیدن پویا که پشت سر خاله وارد خانه شد، نگاهم را به پارکت کف خانه دوختم.
-سلام دختر خاله
به آرامی سری تکان دادم. آق بانو آن دو را به داخل دعوت کرد. خودم در حالیکه گلناز را به آرامی تکان می دادم، به دنبالشان به سمت سالن رفتم....
خاله یک نفس حرف می زد و من حتی نای این را نداشتم که سر بلند کنم و از او بخواهم مراعات فرشته را بکند و حرف نزند.
-آره فرشته جون، می گفتم برات، سیسمونی واسه بچه ات که می خوای بخری برو گلسار، یه مغازه است تازه باز شده، وای چه تخت و کمدی، چه چیزایی، اما پولش گرونه، عوضش بچه ات راحته، کلاس کارت هم میره بالا، باور کن اگه یه روز نوه دار بشم حتما از همون جا واسه نوه ام سیسمونی می گیرم
به گلناز نگاه کردم که در آغوشم خوابیده بود. خم شدم و گونه اش را بوسیدم، با صدای خاله تکان خوردم:
-ای وای عزیز خاله، تو چقدر بهت میاد مادر بشی، ینی میشه من یه روز مادر شدن تو رو ببینم؟
لبخند بی روحی روی لبم نشست. آق بانو لبش را تر کرد:
-خواسگار زیاد داره ماشالا، ولی خاله خانوم خودتون که می دونین هر کسی لیاقت هما رو نداره
-اون که بعله، طرف باید خانواده دار باشه، شناس باشه، اصلا از گوشت و خون خود آدم باشه تا قدر همچین جواهری رو بدونه
نیم نگاهی به پویا انداختم. به مادرش خیره شده بود. چرا این مادر و پسر از رو نمی رفتند؟ چشم از آنها گرفتم و به فرشته زل زدم که معذب روی مبل نشسته بود تا برامدگی شکمش چندان مشخص نباشد. با صدای زنگ آیفون آق بانو از جا برخاست. حدس می زدم وحید آمده باشد تا به فرشته سر بزند. به عادت همیشگی، فقط برای دیدن فرشته می آمد و چند ساعت بیشتر در خانه نمی ماند...
وحید خیلی رسمی با خاله و پویا سلام و احوالپرسی کرد و کنار فرشته نشست. نگاه خاله بین فرشته و وحید در گردش شد. چشم از او گرفتم و متوجه ی وحید شدم که کمی خودش را خم کرد و چیزی از فرشته پرسید. ته دلم ریش شد، چرا من جای فرشته نبودم آخر؟ چرا این همه محبت برای من نشد؟
یکباره وحید سرش را بلند کرد و نگاهمان در هم گره خورد، لبش را تر کرد:
-هما میشه فرشته رو ببرم توی اطاقت؟ یه ذره انگار حالش خوب نیست
با بی حواسی سری تکان دادم. وحید رو به خاله عذر خواهی کرد، دست برد زیر کتف فرشته و کمکش کرد تا از روی مبل بلند شود. چشمانم روی پنجه های وحید ثابت مانده بود، هر چه تلاش کردم نتوانستم حس حسرت را در دلم بکشم، لب هایم را روی هم فشردم و سرم را پایین انداختم....
خاله رو به من گفت:
-هما جان، دور سرت بگردم، عزیز خاله از من و پویا دلخوری؟ هنوز ما رو نبخشیدی؟
جوابش را ندادم، به میوه های روی میز خیره شدم.
-قربونت برم، یه فرصت به پسرم بده، بخدا تو رو خیلی دوست داره، تو خیلی کمک حال ما بودی، ها؟ چی میگی خاله؟
متوجه ی آق بانو شدم که روی مبل جا به جا شد. آه کشیدم:
-خاله من ازت دلخور نیستم
با خوشحالی گفت:
-قربون شکلت برم من، تو رو خدا یه نگاه به این پسر من بنداز، بخدا خاطرتو میخواد، من مطمئنم مادر خدا بیامرزتم راضیه، بیا دلتو راضی کن عروس خودم شو، تو رو روی تخم چشمام می ذارم هما
حواسم رفت پی آق بانو که با نگرانی لبهایش را گاز گرفت.
-ببین چقدر آروم شده، دیگه قلدری نمی کنه، اصلا قلدری هم بکنه خودم دمشو می چینم
و رو به پویا کرد:
-یه چیزی بگو دیگه پویا
صدای پویا را شنیدم:
-دختر خاله، مامان راس میگه، دیگه کرک و پرم ریخته، بیا با من ازدواج کن قال قضیه رو بکن بره پی کارش
از روی مبل بلند شدم و به سمت آق بانو رفتم و گلناز را به دستش سپردم. خاله منیره نیم خیز شد:
-کجا میری خاله؟
-یه لحظه میرم به فرشته سر بزنم ببینم خوبه یا نه
پشت چشمی نازک کرد:
-خاله تو هم وقت گیر آوردی تو این هاگیر واگیر از یه زن حامله نگهداری می کنیا، یه چیزیش بشه باید به صد نفر جواب پس بدی، اصلا مگه خودش کس و کار نداره که اومده تلپ شده اینجا؟ به تو چه مربوطه که فرت و فرت شکمش میاد بالا؟
و رو به آق بانو کرد:
-دروغ می گم؟
آق بان چشمانش را درشت کرد:
-باید برم به بچه پوره سیب زمینی بدم الان میام خاله خانوم
بی توجه به آنها از کنارشان گذشتم و از پله ها بالا رفتم....
پشت در اطاقم ایستادم، خواستم در را باز کنم که با شنیدنِ صدای وحید، میخکوب شدم:
-خانوم، اینجوری خوبه؟ کجای پاتو بمالم؟ بمیرم برات، پاهات ورم کردن، به خاطر منِ احمق اینجوری شده، بی احتیاطی من بود، الان که وقت حامله شدنت نبود
دستم را مشت کردم و روی قلبم گذاشتم. صدای فرشته را شنیدم:
-اینجوری نگو، حتما مصلحتی بوده، خدا مادرمو ازم گرفت و به جاش دو تا بچه بهم داد، می خواست تنهایی هامو پر کنه
صدای بوسه ای به گوشم رسید و باز هم به دنبالش صدای وحید را شنیدم:
-پس من چی خانوم؟ من تنهایی هاتو پر نکردم؟
گر گرفتم. اشک دور چشمم حلقه زد. حسادت می کردم، به اینکه فرشته مالک قلب وحید بود حسادت می کردم. اصلا من که آسمانی نبودم، آسمانی ها که اهل حسادت نبودند. تورج اشتباه کرد که به من لقب آسمانی داده بود و با یادآوری تورج قلبم فشرده شد. شبی که رفت، شبی که برای همیشه به اتریش رفت، برای بدرقه اش به فرودگاه رفتم. وقتی که می رفت چشمانش پر از اشک بود، منتظر بود دهان باز کنم و بگویم نرود، مطمئن بودم اگر بگویم "نرو" نمی رود و همین جا می ماند. اما به دهانم نیامد که بگویم. تورج رفت و من حالا انگار جای خالی اش را بیشتر از هر زمانی احساس می کردم. جای خالی یک دوست را، کسی که بتوانم با او درد دل کنم. تورج همه چیز را می فهمید، حرفهایی که شاید هیچ وقت جرات نمی کردم بر زبان بیاورم زودتر از من می دانست. حالا تورج نبود و نمی دانستم از این درد بی درمانی که سینه ام را خراش می داد، با چه کسی صحبت کنم.
صدای خنده ی فرشته به گوشم رسید:
-نکن وحید، بازم شیطون شدیا، بذار این جغله به دنیا بیاد بعد
-بابا یه بوسیدن لپِ زنم که این حرفها رو نداره
به سینه ام چنگ زدم. قلبم انگار می خواست سینه ام را بشکافد. دنیا پیش چشمانم تیره و تار شده بود.
-میرم یه آبی به سر و صورتم بزنم، دخملمو ببینم، الان میام
با شنیدنِ این حرف به خودم آمدم. عقب گرد کردم و به سمت پله ها رفتم. اما دیر شده بود، در اطاقم باز شد و وحید از آن بیرون آمد. صدایش را از پشت سرم شنیدم:
-هما؟
سر جایم ایستادم. چشمانم را باز و بسته کردم و به سمتش چرخیدم. چند قدم به طرفم آمد:
-نشد باهات سلام و احوالپرسی کنم، چطوری تو؟ چی می کنی با زحمتهای ما؟
و صدایش را پایین اورد:
-با این مزاحمهای همیشگی
و با ابروانش اشاره ی بامزه ای به طبقه ی پایین کرد. نفس عمیق کشیدم و لبخند نصف و نیمه ای روی لبم جا خوش کرد. وحید چشمانش را تنگ کرد و موشکافانه به من خیره شد:
-چی شدی تو؟ چرا اینقدر گرفته ای؟ چیزی شده؟
سرم را به نشانه ی نه بالا انداختم. نگاه خیره اش هنوز روی صورتم سنگینی می کرد، همه ی وجودم داغ شده بود.
-نکنه واسه خاطر پسر خاله و خالته؟
سری به نشانه ی تاسف تکان داد:
-چقدر اینا بی ملاحظه ان؟ البته دقیقا عین من و فرشته، ما یه جور اذیتت می کنیم اونا هم یه جور
و یکباره با نگرانی گفت:
-فرشته گول اینا رو نخوریا؟ نکنه زنش بشی، بخدا اینا تو رو واسه خودت نمی خوان، حواست باشه ها، من نگران تو هستم
با شنیدنِ این حرف این بار من چشمانم را تنگ کردم. منظورش چه بود؟ نگران من بود؟ یعنی اگر من با پویا ازدواج می کردم عصبی می شد؟ اصلا اینطور بهتر نبود؟ اینکه به جبران ندینِ من و گذشتن از عشقم، من هم او را عذاب می دادم، مقابل چشمانش با شخص دیگری ازدواج می کردم، ان هم کسی که وحید از او بیزار بود. احتمالا سراپا عصبی و کلافه می شد. به قول خودش نگران من می شد، همانطور که نگران فرشته بود، به او گوشزد می کرد چه کار کند و چه کار نکند. خوب چرا نباید بخشی از این نگرانی سهم من می شد؟ من چه گناهی کرده بودم؟
سکوتم را که دید با کلافگی سری تکان داد:
-هما شنیدی چی گفتم؟ می گم مختو نزنن اینا، هر روز همین وقتا دو نفری میان اینجا، نکنه خبریه؟ هما به خداوندی خدا نمی ذارم خودتو بدبخت کنیا، جواب منو بده
چشمانم تنگ و گشاد شد، نفسم تند شد. اصلا همین کار را می کردم، وقتی تورج رفته بود و فرشته و وحید هم با هم خوش بودند، من چرا باید خودم را اینطور عذاب می دادم؟ اصلا نقطه ضعف وحید همین بود، به جبران این دو سه سالی که قلب مرا به آتش کشیده بود، مقابل چشمانش با پویا ازدواج می کردم. دندان هایم را روی هم فشردم. وحید انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورد:
-هما؟ قلبم اومد توی دهنم، می فهمی چی می گم؟
و به زحمت تلاش کرد صدایش بالا نرود:
-تو این چند وقته چته؟ نکنه واقعا به این مرتیکه چراغ سبز نشون دادی؟ واسه همینه هر روز اینجا پلاسه؟ یکی نیست ازش بپرسه کار و زندگی نداره؟ شغل نداره درامد نداره هر روز سر ظهر میاد خونه ی یه دختر تنها؟ فکر نکن من اینجا بی غیرتم هما، عمرا نمی ذارم با این پسره ازدواج کنی، اون تورج بدبخت اندازه ی نصف این پسره وجود نداشت که بهش گفتی نه؟ هی گفتی نه؟ الان اون سر دنیا تو اتریش سرگردونه، تورجو ولش کردی با این باشی؟
وحید یک نفس می گفت و من انگار دیگر آسمانی نبودم، فکری در سرم می چرخید و روح را به بدن مرده ام باز می گرداند...

پویا داخل ماشینم نشست و به من خیره شد و با لبخند گفت:
-باورم نمیشه دختر خاله....
حرفش را قطع کرد و ابروانش را بالا برد:
-خوب دیگه دختر خاله ام نیستی، تا چند وقت دیگه زنم میشی، زن رسمی خودم
با هر دو دست به فرمان چسبیده بودم. رنگم مثل گچ سفید شده بود. من هم باورم نمی شد، باورم نمی شد روزی پویا داخل ماشین کنارم بنشیند و از ازدواج قریب الوقوعمان بگوید. فشار انگشتانم به دور فرمان بیشتر شد، چانه ام لرزید. انگار تازه به خودم آمده بودم، انگار تازه می فهمیدم می خواهم چه غلطی بکنم.
-هما؟ چی شده؟ ذوق مرگ شدی؟
سر چرخاندم و به او خیره شدم. چشمانش از خوشی برق می زد، بر عکس چشمان من که گرفته و بی نور بود.
-روشن کن بریم دنبال مامان
با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید، گفتم:
-قراره بریم خرید
سری تکان داد:
-باشه میریم خرید، ولی مامان هم میاد، گفت ممکنه پولا رو حیف و میل کنی، بریز و بپاشت زیاده، میاد هوامونو داشته باشه
با لب های آویزان به پویا زل زدم، چشم از من گرفت و به رو به رو اشاره زد:
-گازشو بگیر بریم
لبم را تر کردم:
-من بریز و بپاشم زیاده؟
چهره در هم کشید:
-آره دیگه، پول زیاد توی دست و بالت مونده، نمی تونی سر و سامونش بدی، ولی عیبی نداره از این به بعد حواس من و مامان هست
عصبی شدم:
-من بچه نیستم پویا
انگشتش را روی بینی اش گذاشت:
-سیس، بریم مامان منتظره، زیاد سخت نگیر، مادر من خاله ی خودته دیگه، بد تو رو که نمی خواد
بغضم گرفت، چند بار به دهانم آمد وحید را نفرین کنم، اما دلم نیامد. او چه تقصیری داشت؟ او که زندگی خودش را داشت، منتظر تولد دختر دومش بود، زنش را داشت، چه کار به کار زندگی من داشت آخر؟ این خودم بودم و این کلاه گشادی که بر سر خودم گذاشته بودم. داشتم دستی دستی خودم را به خاک سیاه می نشاندم. لبم را گاز گرفتم تا اشکم سرازیر نشود، اصلا دوست نداشتم مقابل چشمان پویا به گریه بیوفتم...
....................
در ورودی را باز کردم، خاله منیره جلوتر از من وارد حیاط شد:
-واه واه، این دختره هنوز توی خونه ی توئه؟ والله بخدا قباحت داره، با این سن و سالم یادم نمیاد واسه خاطر چیزی خودمو جایی تلپ کرده باشم، خاله راسته که سر و صاحاب بالای سر آدم نباشه همه سواری می گیرن
قدمه ایم را تند کردم و خودم را به خاله منیره رساندم و با نگرانی گفتم:
-خاله تو رو خدا آروم، فرشته میشنوه
قری به سر و گردنش داد و بسته های خرید را در دستش جا به جا کرد:
-خوب بشنوه، اصلا میگم که بشنوه، این دختره چی فکر کرده که چند ماهه با بچه اش اومده اینجا؟ خاله چند وقت دیگه تو و پویا عقد می کنین، بازم این دختره می خواد بیاد چترشو پهن کنه وسط زندگیت؟ اصلا شاید این تا آخر عمرش هر سال بخواد بزاد، ینی بازم می خواد بیاد ور دل تو؟ یه ذره حجب و حیا هم خوب چیزیه
و همزمان در سالن را باز کرد و وارد خانه شد. دستانم می لرزید، نزدیک بود سر سام بگیرم، امروز به اندازه ی کافی مادر و پسر زجر کشم کرده بودند، از گرفتن همه ی پولی که برای خرید به همراه خود برده بودم تا اجازه ندادن برای انتخاب چیزی که خودم می خواستم. من که دلخوشی نداشتم، چیزی چشمم را نمی گرفت، آنها هم نمک به زخمم می پاشیدند. با ورود یکباره اش، فرشته که روی مبل دراز کشیده بود، نیم خیز شد و به آرامی سلام کرد. پویا می خواست وارد سالن شود که مقابل در ایستادم و گفتم:
-یه لحظه صبر کن
و با ملایمت رو به فرشته گفتم:
-روسری سر کن فرشته، پسرخاله ام می خواد بیاد تو
خاله پشت چشمی نازک کرد و با صدای بلند گفت:
-این پسرخاله تا یکی دو هفته دیگه میشه شوهرت، بعدشم خاله جون آدم نباید جایی باشه که بهش سخت بگذره، خوب معلومه جایی که یه مرد غریبه باشه نمیشه راحت بود دیگه
رنگ از صورتم پرید، به فرشته زل زدم که با شرمندگی روسری را روی سرش انداخت. خاله نمی خواست کوتاه بیاید:
-ببینم فرشته خانوم، جلوی مشتی روسری نمیذاری؟ فقط جلوی پسر من روسری سرت می ذاری؟
آق بانو مداخله کرد و همانطور که گلناز را در آغوشش تکان می داد، گفت:
-مشتی رفته بیرون خرید کنه، الان می رسه
خاله رو ترش کرد و گفت:
-خاله اگه صلاح دونستی برو کنار پسرم بیاد توی خونه، بچه ام واسه خاطر یه تیکه روسری هلاک شد
دستم را مقابل صورتم گرفتم، چرا این زن هیچ چیز نمی فهمید. چرا نمی فهمید فرشته باردار است؟ سال گذشته همین ها باعث شدند فرشته هفت ماهه زایمان کند، یعنی قرار بود دوباره آن اتفاق لعنتی تکرار شود؟
از مقابل در سالن کنار رفتم، پویا وارد سالن شد. با صدای آق بانو سر چرخاندم:
-چیه ننه؟ چرا پاشدی؟
نگاهم روی فرشته ثابت ماند که با شرمندگی گفت:
-میرم خونه آق بانو
با اضطراب به سمتش رفتم:
-کجا میری فرشته؟
لبخند زد:
-میرم خونه، وحید تنهاست
دستانم را در هم گره زد:
-وحید هر شب تنهاست، چی شده یاد تنهاییش افتادی؟
فرشته به سمت آق بانو رفت و گلناز را از او گرفت:
-دلم هواشو کرد
و یکباره صدایش لرزید، دستم را روی دهانم گذاشتم. اگر دوباره زایمان زودرس به سراغش می آمد چه خاکی بر سرم می ریختم. صدای خاله را شنیدم:
-خوب دلش پیش شوهرشه، اصرار نکن بمونه، زن باید حواسش به شوهرش باشه
فرشته به آرامی به سمت یکی از اطاق ها رفت. اشک دور چشمم حلقه زد، با درماندگی به سمت خاله منیره چرخیدم و گفتم:
-خاله، نمی بینی اون بدبخت حامله است؟
با بی خیالی به سمت مبل رفت و روی آن نشست:
-ای بابا خاله مگه تو مامایی؟ بذار بره پیش شوهرش، اگه چیزی بشه نمی تونی جوابگو باشیا، از ما گفتن بود
پلک زدم و به پویا نگاه کردم، نگاهش را از من دزدید، اشک از چشمم جاری شد، به آق بانو خیره شدم، با غم به من زل زده بود، به سمت اطاقی رفتم که فرشته وارد آن شده بود....
.................
فرشته به آرامی اشک می ریخت و لباس هایش را داخل چمدان کوچکش می چپاند. با گریه گفتم:
-فرشته نرو، تو رو قرآن نرو،
سر بلند کرد و با کف دستش به چشمش کشید:
-باید برم هما، وحید و بابام تو اون خونه تنها هستن
با بغض گفتم:
-برای وحید نیس که میری، می دونم چرا میری
مکث کرد. به سختی خودش را خم کرد و دستش را روی چشمانم گذاشت و اشک هایم را پاک کرد:
-گریه نکن هما، خاله ات راس می گه، با پر رویی اومدم اینجا، واقعا این همه سال جز دردسر واسه تو چه فایده ای داشتم؟
دستش را در دست گرفتم و به لب بردم و انگشتانش را بوسیدم:
-فرشته تو رو به روح اعظم خانوم به دل نگیر، اون اخلاقش همینه
میان گریه خندید:
-من که دلخور نیستم هما، خودم اصلا امروز دلم گرفته بود
و دست دیگرش را روی دستم گذاشت و گفت:
-خرید کردی برای عروسی؟ چی خریدی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و با ناله گفتم:
-فرشته، الان وقت این سواله؟
فرشته آه کشید، دستم را رها کرد و گلناز را از روی تخت برداشت و در آغوشش تکان داد:
-هما بهتره من برم، راستشو بخوای می ترسم مثل پارسال دوباره درد زایمان بیاد سراغم
لبهایم را گاز گرفتم، از شرمندگی دوست داشتم بمیرم. انگار متوجه شد که با عجله گفت:
-تو که مقصر نیستی قربونت برم الهی، من الان حامله ام حساس شدم، زود دلم میشکنه، میرم خونه، شوهرم پیشمه آروم میشم
و از روی زمین بلند شد و به سمت چوب لباسی رفت. با غصه گفتم:
-من می رسونمت
-خودم میرم هما، شبه کجا میخوای بیای؟ خاله ات اینجاس
با سماجت گفتم:
-تو رو خدا فرشته، من می خوام برسونمت...
در سکوت به من زل زد.
...................
وحید با سراسیمگی وارد حیاط شد و با دیدن من و فرشته گفت:
-چی شده؟ اینجا چی کار می کنین؟
با بغض به چهره ی نگرانش خیره شدم که روی صورت فرشته ثابت مانده بود، یادم آمد به خاطر لجبازی با او، خودم را بدبخت کرده بودم، رفته بودم سمت پویا، کسی که از هیچ جهت با یکدیگر تشابهی نداشتیم. فرشته با لحنی که سعی می کرد عادی باشد، گفت:
-دلم شور افتاد به هما گفتم منو برسونه خونه
وحید دستش را به کمر زد و چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-واقعا همینه؟ چیزی نشده؟
و یکباره به سمتم چرخید و مرا مخاطب قرار داد:
-همینه هما؟ نکنه چیزی شده؟ گلناز طوریش شده؟
و به سمتم آمد که گلناز را در آغوش داشتم. دستش را برای گرفتن بچه دراز کرد، از این همه نزدیکی، حس از بدنم رفت. با دستان لرزان گلناز را در آغوشش گذاشتم. یکباره خم شد و با دقت به چشمانم زل زد. بدنم لمس شد، نزدیک بود از حال بروم، چرا نمی فهمید نباید اینقدر به من نزدیک شود؟ همه ی آن حس های لعنتی برگشت. حس خواستنش با همه ی وجود، حس فرار از این موقعیت ناراحت کننده. او که نمی فهمید چطور به خودم فشار می آورم تا بین زندگی او و فرشته قرار نگیرم.
-گریه کردی هما؟
به موزاییک های کف حیاط چشم دوختم. باز هم اشک دور چشمم حلقه زد، چند بار نفس عمیق کشیدم. صدای نفسهای بلند وحید هم به گوشم رسید. ضربان قلبم اوج گرفت. وحید رو به من گفت:
-بمون الان میام
و به سمت فرشته رفت:
-بریم بالا عزیزم، بابا خوبه، نگران نباش
فرشته با نگرانی گفت:
-ینی هما تنهایی برگرده خونه؟
-باهاش میرم تا خونه نگران نباش، تو برو بالا خانوم، استراحت کن
و سر چرخاند:
-نری هما، همین جا بمونیا
فرشته رو به من کرد و لبخند زد:
-مراقب خودت باش هما
و به آرامی به سمت خانه به راه افتاد....
به همراه وحید داخل ماشین نشسته بودم. به آویز مقابل آینه زل زدم. یک لحظه به یاد پویا افتادم، چند ساعت پیش کنارم روی همین صندلی نشست، بودنش عذابم می داد، بودنش باعث می شد غم دنیا در دلم بنشیند.
-چرا گریه کردی؟
با شنیدن صدایش، سر چرخاندم. با دیدن نگاه خیره اش دست و پایم را گم کردم:
-هیچی، هیچی نبود، دلم گرفته بود
سری تکان داد:
-به من دروغ نگو هما، راستشو بگو چیزی شده؟ پسرخاله ات حرفی زده؟
مکث کرد و نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
-معلومه دیگه، هر چیه زیر سر اونه، ایراد از تو نیست، ایراد از منِ بی غیرته که نتونستم جلوی تو رو بگیرم، ایراد از منه که تو داری با سر میوفتی توی چاه، تو هزار بار دست منو و فرشته رو گرفتی و نذاشتی بخوریم زمین، ولی منِ بی چشم و رو چی کار کردم؟ یه گوشه واستادم تا تو خودتو بدبخت کنی، هما این پسره به درد تو نمی خوره، بخدا این پسره لقمه ی دهنت نیست، با کی لج می کنی هما؟ اصلا چرا لج می کنی؟ چون تورج رفته عصبی هستی؟ بخدا اگه بهش زنگ بزنی که برگرده با سر میاد، برمی گرده ایران
با شنیدنِ این حرف، دستانم را روی چشمم گذاشتم و هق هقم در فضای ماشین پیچید. نمی توانستم از این درد بی درمان به کسی بگویم، چطور می توانستم به او بگویم خودش را می خواهم؟ اصلا شدنی نبود، چطور باید می گفتم پویا یک انتخاب احمقانه بود که در اوج افسردگی به سرم زد. که حالا پشیمانم، که اصلا نه تورج را می خواهم و نه پویا و نه هیچ کس دیگری را. فقط خودش را می خواهم، بودن در کنارش را. نه، اینها گفتنی نبود، باید در سینه می ماند.
-هما پای کسی وسطه؟ طرف نمی دونه؟ دختر تو که منو کشتی، کیه تو رو نخواد؟ بگو برم باهاش حرف بزنم، خودم از گوشش می گیرم که بیاد جلو، غلط می کنه تو رو نخواد، تو بهترینی، تو یه دختر خوبی، کی از تو بهتر؟
سرم را روی فرمان گذاشتم، دلم به حال بدبختی های خودم سوخت، آرزو کردم ای کاش مادرم زنده بود، شاید می توانستم به او از دردهایم بگویم. وحید سکوت کرد و اجازه داد با خیال راحت گریه کنم.
...................
با چشمان پف کرده وارد خانه شدم. آق بانو و مشتی روی مبل نشسته بودند. آق بانو با دیدنم آه کشید:
-اومدی گیزیم؟
بینی ام را بالا کشیدم و به آرامی سلام کردم و گفتم:
-خاله کی رفت؟
خودش را به چپ و راست تکان داد:
-نیم ساعت بعد از اینکه تو و فرشته رفتین، ولی چه رفتنی ننه، به زمین و زمون بد و بیراه گفت
مشتی به میان حرفش پرید:
-زای، من واسه خاطر گل رویت حرفی نزدم، پشت سر خانوم خدا بیامرز گپ زد، در مورد آقای خدابیامرز گپ زد، بهش گفتم خانم جان، اون بنده های خدا دستشان از دنیا کوتاهه، به آنها چه کار داری؟ هچین برزخ شد، هچین رو ترش کرد، پسرش به من گفت...
و یکباره حرفش را قطع کرد و زیر لب گفت:
-لا اله الا الله
آب دهانم را قورت دادم و به سمت پله ها رفتم، صدای مشتی را شنیدم که با دلسوزی به من گفت:
-اینا وصله ی تنت نیستن زای، تو را به قرآن فکر کن دختر من
آه کشیدم...
ساعت پنج صبح بود، از دستشویی بیرون آمدم. وضو گرفته بودم و می خواستم دو رکعت نماز صبح بخوانم، دلم گرفته بود، از بالای نرده خم شدم و به سالن نگاه کردم، از نور باریکی که در سالن به چشم می خورد فهمیدم آق بانو هم برای نماز بیدار شده. چادر نماز را روی سرم کشیدم و از پله ها پایین رفتم و وارد اطاقش شدم...
آق بانو مقابل سجاده نشسته بود و تسبیح می زد، با دیدنم لبخند محزونی روی لبش نشست. با سر به من اشاره کرد کنارش بنشینم. روی سرامیک دراز کشیدم و سرم را روی رانش گذاشتم. دستی به سرم کشید:
-ننه زمین سرده، سردیت میشه
چانه بالا انداختم و با صدای گرفته ای گفتم:
-بذار سرم روی پات باشه آق بانو
اینبار دستی به صورتم کشید و گفت:
-پوست به استخون شدی گیزیم، داری با خودت چی کار می کنی؟
چشمانم را بستم و به آرامی زمزمه کردم:
-آق بانو خیلی خسته ام
صدای غمگینش را شنیدم:
-ننه خودت داری با خودت می کنی، بخدا این پسر شوهر تو نیست، دیدی تو خونه ی خودت دوستتو بیرون کرد؟ دیدی ننه؟ حریفش نشدی، فردا همه ی زندگیتو از دستت میاره بیرون، بخدا این مادر و پسر خودتم پرت می کنن بیرون
آه کشیدم. حق با آق بانو بود، فردا خودم هم در این خانه جایی نداشتم.
-مشتی راس میگه اینا زمین خوارن، اینا به فکر تو نیستن، اینا به زن حامله رحم نمی کنن
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
-با کی لج کردی ننه؟ این پویا از کی تا حالا عزیز کرده شده بود که تو بهش گوشه ی چشمی نشون بدی، توی صورتش چی دیدی؟ این عاشق توئه گیزیم؟ یادته برات از مشتی گفتم که صد بار از بابا و عموهای خدابیامرزم کتک خورد و بازم اومد خواسگاریم؟ پویا برات چی کار کرده هما خانوم؟ روح خانوم و آقا رو عذاب نده
دوباره مکث کرد و گفت:
-به خاطر...به خاطر یه آدمی که هیچ وقت مال تو نمیشه زندگیتو خراب نکن
خشک شدم، نفس کم آوردم. آق بانو چه می گفت؟ آق بانو چه می گفت به من؟ نکند فهمیده بود؟ حتی توان نداشتم سرم را بلند کنم و به چشمانش خیره شوم. حرفِ آق بانو توان هر عکس العملی را از من گرفته بود.
-ننه من همه چیزو می دونم، می دونم دلت پیش شوهر فرشته است، بخدا می دونم اینقدر دلت خوب و پاکه که خیال بدی در مورد زندگی دوستت نداری، ولی ننه نکن اینجوری با زندگیت، اون دیگه زن و بچه داره، لج نکن ننه
دستانم یخ زد. پس آق بانو همه چیز را می دانست. اما چطور فهمیده بود؟ از خجالت نمی توانستم سرم را بلند کنم. لب هایم را روی هم فشردم. حالا او در مورد من چه فکری می کرد. تکانی به خود دادم و خواستم سرم را از روی پاهایش بلند کنم که فشاری به تنه ام آورد و مجبورم کرد به همان حال باقی بمانم، با صدای بغض آلودی گفت:
-من خبر همه چیزو دارم، بیخودی سر من پیر زنو شیره نمال، همون شب عروسی فرشته که نخواستی بیای بهت شک کردم، من که این موها رو تو آسیاب سفید نکردم، تو توی بغل من بزرگ شدی، من فهمیدم دلت پیش وحید بود، می دونستم خانومی کردی و از جلوی راه فرشته رفتی کنار، شب عروسی با حسرت به اون دو تا نگاه می کردی، من از چشمات خوندم توی دلت چی میگذره، همه رو می دونم ننه، برای همینم با تورج ازدواج نکردی، می دونم چقدر وحیدو دوست داری، ولی اون شوهر تو نیست، قسمت تو نیست،
حاشا کردن فایده ای نداشت. آق بانو می دانست، همه چیز را می دانست، آق بانوی مهربانم راز دل مرا فهمیده بود، دوباره چانه ام لرزید. اصلا من گوش شنوا می خواستم، کسی را می خواستم به درد دلم گوش کند. آق بانو مثل مادرم بود، حرفهایم را می فهمید، با صدای لرزانی گفتم:
-آق بانو
-جانِ آق بانو؟ باشوا دولانیم، حرفهاتو به من بگو، توی دلت نریز، اما تو رو خدا خودتو بدبخت نکن، این پویا پسر خوبی نیست، تو رو خدا خون به دل من و مشتی نکن، شبا چهره ی ناراحت مادرت میاد به خوابم، آروم و قرار ندارم، نکن این کارو گوربانوم سنه
پلک هایم را روی هم فشردم. دستم را مقابل دهانم گرفتم تا صدایم از اطاق بیرون نرود، بدنم تکانهای خفیفی می خورد. آق بانو دستی به سرم کشید:
-برای من حرف بزن هما خانوم، بگو توی دلت چیه، وحیدو دوست داری؟ وحید باید برات بشه شوهر دوستت، باید بهش با احترام نگاه کنی، باید بری سراغ زندگیت، ولی زندگیت نباید بشه پویا، یه مرد خوب مثل خودت، مثل تورج، اصلا مثل خود وحید خوب و مهربون، ولی وحید نه، پویا هم نه، بذار خیال من پیرزن راحت بشه
آق بانو می گفت و می گفت، و من حس می کردم دیگر دلم سنگین نیست. دیگر قلبم فشرده نمی شود. من هم کم کم برایش حرف زدم، از روزهایی گفتم که وحید را دوست داشتم، از دفترم گفتم که داخلش می نوشتم، از لجبازی پنهانی ام با وحید گفتم. از فرشته گفتم که برایم مثل خواهرم عزیز بود. از وحید گفتم که مرا به چشم خواهرش می دید. آق بانو صبورانه به حرفهایم گوش کرد. سرزنشم نکرد، هیچ نگفت، اجازه داد تا می توانم بگویم و خودم را سبک کنم....
حرفهایم که به پایان رسید سرم را از روی پاهایش برداشتم. با خجالت به چادر نمازش خیره شدم. نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم. آق بانو دستش را دراز کرد و چانه ام را بالا گرفت و گفت:
-گیزیم از من خجالت نکش، من خیلی وقته منتظر این لحظه ام که بهم بگی توی دلت چیه، کی از من به تو نزدیکتر؟
خودم را در آغوشش رها کردم، پیراهنش بوی گلاب می داد. نفس عمیق کشیدم:
-آق بانو، الان آرومم
دستی به پشتم کشید:
-پس اگه آرومی می دونی تصمیم درست چیه؟
پلک زدم، می دانستم تصمیم درست چیست، باید به پویا و خاله ام می گفتم نه، باید با قاطعیت می گفتم نه. دیگر کسی بود که درد دل هایم را بشنود و نگذارد این درد را به تنهایی تحمل کنم، آق بانوی مهربانم کنارم بود. جناق سینه ش را بوسیدم و گفتم:
-فردا به خاله زنگ می زنم میگم پشیمون شدم
به آرامی خندید:
-پس یه جنگِ بزرگ تو راهه، قشون کشی میکنه اینجا، ولی نگران نباش، من و مشتی کنارتیم
و خم شد و پیشانی ام را بوسید:
-پاشو برو نمازتو بخون، منی پیرزنم امشب بعد از مدتها با خیالِ راحت می خوابم، دوباره برو فرشته رو بیار اینجا، دختر بیچاره کسی رو نداره،
و به آرامی مرا از خود جدا کرد:
-یادت نره وحید فقط شوهر دوستته، یادت نره گیزیم
و از روی زمین برخاست و چادرش را تا کرد و کنار سجاده اش گذاشت و به آرامی داخل تختخوابش خزید، روی لبه ی تختش نشستم و دستی به پیشانی اش کشیدم، صورتش آسمانی شده بود، لبخند زدم:
-آق بانو من اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟
نخودی خندید:
-بازم زندگی می کردی هما خانوم،
و نفس عمیق کشید و دستم را در دست گرفت و گفت:
-امشب آروم می خوابم ننه،
موهای نقره ای رنگش را بوسیدم گفتم:
-خوب بخوابی آق بانو، خودم فردا همه چیزو درست می کنم
خمیازه کشید:
-این مشتی سر صبحی یادش اومده برگهای حیاطو جارو کنه، من که دیگه تو رختخوابم راهش نمیدم
از حرفش به خنده افتادم، به آرامی چشمانش را بست و زمزمه کرد:
-برو نماز بخون بخواب، الان صبح میشه...
...................
با صدای نعره ی مشتی از خواب پریدم:
-زنای، زنای، پاشو، زنای
گیج و گنگ از رختخواب بیرون پریدم، به ساعتم نگاه کردم، ساعت هشت صبح بود. مشتی چرا فریاد می زد؟
-زنای، خانوم، آق بانو؟
ضربان قلبم بالا رفت. چه شده بود آخر؟ چه بلای اسمانی نازل شده بود. با همان لباس خواب از اطاق بیرون پریدم و از پله ها سرازیر شدم. صدای نعره ی مشتی در سرم پیچید:
-آق بانوی من
دستانم لمس شد. فقط آق بانوی او که نبود، آق بانوی من هم بود. آق بانوی من چه شده بود؟ سراسیمه وارد اطاق شدم، لحظه ی اول مشتی را دیدم، از تهِ دل می گریست. باورم نمیشد، آخرین بار کی اشکهایش را دیده بودم؟ یادم امد، وقتی خبر رسید پدر و مادرم مرده اند، از تهِ دل زار زد. اما پدر و مادرم سالها پیش مرده بودند، دیگر چه شده بود؟ چه کسی مرده بود؟ و یکباره با دیدن صورت مهتابی آق بانو قلبم در سینه فرو ریخت. با لبخندی گوشه ی لبش، با چشمان بسته روی تخت دراز کشیده بود. دیشب که از اطاقش بیرون آمدم همینطور آرام روی تختش خوابیده بود، دستم را در دست گرفت و گفت آرام است، گفت همه چیز خوب است و دیگر دل نگران من نیست. دیشب به او قول داده بودم...
یکباره به خودم آمدم، افکار مالیخولیایی را پس زدم و به سمت تختش دویدم، مشتی را کنار زدم، دستم رفت سمت صورتی آسمانی اش، صورتش سرد بود. مو به تنم سیخ شد، به دنبال نبض گردنش، به گردنش دست کشیدم، نبضش نمی زد. نه محال بود، آق بانوی من زنده بود. مادرم، مادر دومم زنده بود. مشتی فریاد زد:
-صبح رفتم نان بخرم خواب بود، گفتم میایم بیدارش می کنم، آمدم هر چی صدایش زدم بیدار نشد جانِ زای
و با هق هق گفت:
-زنای ِمن چی شده؟
انگار با این حرف از بلندی پرت شدم، واقعا آق بانو چه شده بود؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم، پیراهنش هنوز بوی گلاب می داد. امروز صبح در آغوشش بودم، همین چند ساعت پیش سرم روی سینه اش بود. یکباره چه شده بود آخر؟ آق بانویم مرده بود؟ یکباره با این فکر کمرم راست شد، آق بانو مرده بود؟ آق بانوی مهربانم مرده بود؟
مشتی انگار از حال و روزم متوجه ی ماجرا شد، مرا پس زد و خودش را روی آق بانو انداخت:
-بی معرفت، منو تنها گذاشتی؟ خانم جان منو گذاشتی رفتی؟
چیزی در گلویم راه باز کرد، بغض بود انگار. به خودم آمدم، یکباره با تمام قوا جیغ کشیدم:
-آق بانو
نگاهم روی صورت مهربانش ثابت ماند. چه آرام خوابیده بود. انگار می خواست از دهانم بشنود که خودم را بدبخت نمی کنم، می خواست همین را بشنود و بعد با خیال راحت برود. انگار می خواست کمکم کند سبک شوم، می خواست درد دلم را به او بگویم، بعد به آسمانها پر بکشد.
دست بردم لا به لای موهایم و با قدرت کشیدم، از تهِ دل جیغ زدم:
-آق بانوی من
مشتی به سمتم چرخید، نفهمیدم چطور در آغوش هم فرو رفتیم، پیراهنش بوی پدری می داد، زار زدم:
-مشتی آق بانو رفت، مشتی مادر دومم رفت....

آق بانو در تبریز کنار قبر پدرش دفن شد. پسرانش آمدند رشت و جنازه اش را به تبریز بردند، به هنگام مراسم تشییع جنازه اش خون گریه کردم. باورم نمی شد دیگر مادرم نیست، آق بانوی مهربانم برای همیشه رفته بود. از آن همه مهربانی یک قبر باقی مانده بود و مشتی خاک که هر بار با نگاه کردن به آن، قلبم هزار تکه می شد. حال و روز مشتی خوب نبود. مرگ آق بانو کمرش را شکسته بود. می دانستم دیگر هیچ وقت مثل سابق نمی شود. آق بانو اگر می دانست با رفتنش چه به روز من و مشتی آورده بود، هیچ وقت تنهایمان نمی گذاشت. دیگر آق بانویی نبود تا نگران وسایل هایم باشد و با آن لهجه ی شیرین آذری اش قربان صدقه ام برود. دیگر کل کل هایش را با مشتی نمی شنیدم. روزی هزار بار خودم را لعنت می کردم که آن شب خیالش را در رابطه با خودم و پویا راحت کردم. اصلا شاید اگر خیالش آرام نمی شد، باز هم کنارمان می ماند. خاطره ی آخرین لبخند شیرین و آسمانی اش که نشان می داد چقدر راحت و بی دغدغه روحش پر کشیده، خاطره ی آن لبخند آرامش بخشش همه ی رگ و پی وجودم را به درد می آورد. فرشته و وحید نتوانستند برای تشییع جنازه ی آق بانو به تبریز بیایند، خودم نخواستم که بیایند. فرشته با آن شکم برآمده می آمد آنجا بین آن همه آدمهای عزادار چه می کرد؟ تازه یک کودک یک ساله همه داشت، وحید هم پیش زنش می ماند بهتر بود، تازه آمدن و برگشتن برایشان هزینه داشت، دلم نمی خواست به خرج بیوفتند، آن هم درست زمانی که چیزی تا زایمان فرشته باقی نمانده بود. تا چند روز بعد از مراسم هفتم آق بانو در تبریز ماندم. دلم نمی آمد از آنجا بروم. دیگر اگر دلم تنگ می شد هم نمی توانستم سر قبر آق بانو بروم. هر بار یادآوری آق بانو و محبت هایش همه ی وجودم را به آتش می کشید. در چشم به هم زدنی خدا او را از من گرفت و برد پیش خودش. مصلحتش چه بود؟ بنده ی بی کس تر از من سراغ نداشت تا داشته های او را بگیرد و ببرد؟ همین آق بانو را داشتم و مشتی را، یکی از آنها زیر خروارها خاک خوابیده بود و دیگری در خود فرو رفته و افسرده شده بود....
ده روز بعد برگشتیم رشت، من و مشتی بودیم و یکی از پسرانش به نام مهدی و عروسش آذر. غم از در و دیوار خانه می بارید. به هر طرف نگاه می کردم آق بانو را می دیدم و صدای مهربانش در گوشم می پیچید. نگاهم روی در آشپزخانه ثابت ماند و یک لحظه انگار آق بانو را آنجا دیدم که با لبخند به من می گفت:
"باشوا دولانیم، برو تو اطاقت استراحت کن برات غذا بیارم"
پلک زدم و به مشتی نگاه کردم، چشمانش خیس بود، دوباره صدای آق بانو در سرم پیچید:
"مشتی وسایل این دختره رو نزنی به در و دیوار"
چشمم روی روسری سبز و سفیدِ آق بانو ثابت ماند که روی چوب لباسی آویزان بود، قلبم تیر کشید. انگار همین دیروز بود که آق بانو آن را به سرش کشیده بود و با مهربانی می گفت:
"گوربانوم سنه برو فرشته رو ور دار بیار اینجا"
صدای مشتی را که شنیدم، زانوانم لرزید:
-هما خانوم، دیگه زنایِ منو نمی بینیم، نه؟
با لب های لرزان به سمتش چرخیدم، چشمان مهربان و چروکیده اش همچنان می بارید. پسر و عروسش هم به گریه افتاده بودند، یک لحظه زیر لب زمزمه کردم خدایا چرا من؟ این همه آدم در این دنیا بود، چرا آمدی سراغ من آخر؟ دیگر چه چیزی داشتم که از من بگیری؟ آق بانو را داشتم، آق بانوی مهربانم را، او را هم بردی پیش خودت. حالا اگر ده سال دیگر زنده می ماند چه می شد؟ خوب ده سال هم نه، اگر پنج سال هم بیشتر زنده می ماند چه می شد؟
کمرم زیر این همه فشار تا شد، خیره در چشمانِ گریان مشتی، خون گریه کردم.
........................
روز بعد وحید تنها آمد بود ملاقات من و مشتی. گفت فرشته کمی کسالت داشت و نتوانست او را همراهی کند. می دانستم حال فرشته چندان مساعد نیست، با او در تماس بودم. حالا وحید رو به روی من نشسته بود و هر بار به صورتش نگاه می کردم یاد نصیحت های شب آخر آق بانو می افتادم. گفته بود به چشم شوهر دوستم به وحید نگاه کنم. نمی دانم چرا هر چه زور می زدم نمی شد، در آن موقعیت اسفناک و درب و داغان هم این قلب وامانده برای وحید می تپید. چشم از او گرفتم و به پارکت خانه زل زدم. نه، هر چه زور می زدم نمی توانستم، اصلا انگار دست من نبود و قلبم چیز دیگری فتوا می داد. با شنیدنِ صدای وحید، گوشهایم تیز شد:
-مشتی، غم آخرتون باشه، آق بانو به گردن همه ی ما حق داشت، خانوم خیلی با کمالاتی بود
مشتی دستمال کاغذی را روی چشمش گذاشت و به تلخی گریست، حس کردم قلبم پاره پاره شد. سرم را پایین انداختم و بینی ام را بالا کشیدم. صدای ناله ی مشتی را شنیدم:
-دیگر بدون اون زندگی برای من چه معنا داره؟ همه ی زندگی من از دست رفته، دیگر سر به سر کی بذارم؟ همش بهش می گفتم تو اول مرا دیدی عاشق من شدی، دیگه نیست به من بگه من کی عاشق تو شدم
با پشت دست به صورتم کشیدم، پیرمرد بیچاره انگار خون گریه می کرد. جفتش رفته بود و مثل مرغ پر کنده دور خودش می چرخید. بی تابی هایش اشک همه مان را در آورد.
-تا یکی دو روز دیگر می روم تبریز، دیگه نمی توانم اینجا بمانم، زنایِ من اونجا تنهایه، باید برم، اگه پیشش نباشم غصه می خوره
خون در رگهایم یخ بست. مشتی چه می گفت؟ می خواست مرا تنها بگذارد؟ من که دیگر جز او کسی را نداشتم، با صدای لرزانی گفتم:
-مشتی؟ کجا میری؟
مشتی سر بلند کرد، چشمانش سرخ بود، با غصه گفت:
-باید برم جانِ زای، اینجا نمی تانم بمانم، در و دیوار این خانه مرا می خوره، زنای منو یادم میاره،
یکباره بغضم شکست و بی توجه به وحید و مهدی و آذر، از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم و مقابل پایش نشستم:
-مشتی؟ می خوای بری؟ تو رو خدا مشتی، من غیر از تو کسی رو ندارم، آخه کجا می خوای بری؟
سری تکان داد و نالید:
-زای دیگر اینجا چرا بمانم؟ بودنم خوبیت نداره
صدایم بالا رفت:
-مشتی، تو بابای منی، ینی چی خوبیت نداره؟ نمی ذارم بری
مهدی مداخله کرد:
-هما خانوم، بابا بیاد پیش ما بهتره، نمی تونه بدون مامان بمونه
یکباره جیغ کشیدم:
-نمیذارم بره، منم بدون اون نمی تونم بمونم،
و به سمت مشتی چرخیدم و فریاد زدم:
-بعد از این همه سال بی معرفت شدی؟ آق بانو راضی میشه تو منو بذاری بری؟ مشتی تو رو خدا
گریه ی مشتی اوج گرفت:
-اینجا می مانم حالم بد میشه زای، می خوام برم پیش زنایم، تو رو به روح آقا و خانوم بذار من برم، اصلا تو هم بیا بریم تبریز، اونجا بچه هام تو رو روی تخم چشمانشان می ذارن
سرم را به شدت به چپ و راست تکان دادم، نه، نمی توانستم بروم، اینجا پدر و مادرم دفن بودند، اینجا فرشته بود و وحید. اسمش در سرم پژواک شد، وحید...وحید...
و به سمتش چرخیدم، با چهره ای گرفته به من نگاه می کرد. نگاه خیره اش وجودم را لرزاند، خیره خیره به او زل زدم، یکباره به خودم آمدم، رو چرخاندم و دست دراز کردم و به شلوار مشتی چسبیدم:
-مشتی تو رو خدا نرو، من دق می کنم، تنهایی منو می کشه
مشتی به هق هق افتاد:
-حالم بده هما خانوم، بخدا باید هر روز برم سر قبر آق بانو تا آرام بشم، زنایِ من تنهایه، می ترسه
به مشتی زل زدم، نه انگار مصمم بود برود، صدای مهدی را شنیدم:
-هما خانوم بابا افسردگی گرفته، اینجا بمونه حالش بدتر میشه، شما هم بیاین با ما بریم
می دانستم نمی روم، مطمئن بودم که نمی روم. اما تحمل رفتن مشتی را نداشتم. کمتر از یک ماه همه چیز به هم ریخت، خانواده ام از هم پاشید. آق بانو رفت پیش خدا و مشتی هم می خواست برود تبریز. این دیگر خارج از توانم بود. خودم را عقب کشیدم، دستم از شلوار مشتی شل شد. روی سرامیک سرد سالن نشستم. سرما در تنم نشست و لرزیدم. نگاهم روی صورت گریان مشتی ثابت ماند. زیر لب زمزمه کردم:
-نمی ذارم بری مشتی، من می میرم، تنهایی چی کار کنم؟ نمیذارم
و صدایم لحظه به لحظه بالاتر رفت:
-نمیذارم بری،
نفس عمیق کشیدم:
-نمیذارم مشتی
دوباره پلک زدم:
-نباید بری
صدایم اوج گرفت:
-نه مشتی نمی خوام بری
و دستم را بلند کردم و از زیر روسری به موی سرم چسبیدم:
-نرو مشتی، تو رو خدا
و از تهِ دل جیغ کشیدم:
-تنها میشم مشتی، تنهایی سخته
متوجه ی وحید شدم که از روی مبل بلند شد و به سمتم پرید، صدای آذر را شنیدم:
-باشوا دولانیم، چی شد؟
دستم از موهایم رها شد و به سجده رفتم و زار زدم:
-مشتی من تنها میشم، مشتی تو رو به روحِ آق بانو قسم نرو
صدای هق هق مردانه اش در گوشم پیچید. چرا نمی فهمید که نباید برود؟ او هم می رفت و دیگر بی کس تر از من در این دنیا نبود. کسی از آستین بلوزم کشید:
-هما؟
صدای وحید بود، قلبم تپید، ای کاش می توانستم به آغوشش بروم. به خودم نهیب زدم:
"روح آق بانو رو عذاب نده، گفت بهش به چشم شوهر دوستت نگاه کن"
و در کمال نا امیدی دیدم نمی توانم به چشم شوهر دوستم به او نگاه کنم. مشتی با صدای لرزانی گفت:
-حالم بد میشه هما خانوم، اینجوری می کنی قلبم می گیره، جدایی برایمان سخت میشه
با شنیدنِ اسم جدایی، دوباره زار زدم:
-نمی خوام بری، نباید بری، چرا می خوای بری تو؟
دوباره آستین لباسم کشیده شد، صدای وحید را میان آن هیاهو شنیدم:
-هما؟ نکن اینجوری، ما هستیم، من و فرشته هستیم، تنهات نمیذاریم، برای مشتی بهتره که بره، حالش بده، خوب میشه دوباره یه روز میاد پیشت، دوباره میاد رشت
سرم را تکان دادم و خواستم دستم را پس بکشم، دستم از جایش تکان نخورد، سر بلند کردم نگاهم روی دست وحید ثابت ماند که به آستینم چسبیده بود، دست چپش بود، حلقه ی ازدواجی در دستش نبود، حلقه اش را فروخته بود، یک سال پیش فروخته بود. فقر باعث شده بود بفروشد، از ذهنم گذشت چقدر من پست بودم، دو هفته خبر فرشته را نداشتم، همان روزهایی بود که آق بانو مریض شده بود، آق بانو...آق بانوی من مرده بود، مشتی هم می رفت. صدای هق هق خفه ی آذر را شنیدم:
-هما خانوم جان، خودتو داری می کشی
نگاهم در نگاه رنگ پریده ی وحید گره خورد، با بغض گفت:
-ما کنارتیم، جدایی رو سخت نکن، بذار مشتی با خیالِ راحت بره
دوباره حقیقت مثل پتک روی سرم کوبیده شد، مشتی مهربانم می رفت. لبهایم لرزید و با صدای خفه ای زمزمه کردم:
-تنها شدم
وحید لبهایش را روی هم فشرد، حس کردم به سختی تلاش میکند جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد، نفس عمیق کشید. دوست نداشتم اشکهایش را ببینم، فقط خدا می دانست چقدر از تهِ دل دوستش دارم. آستینم را تکان داد:
-من و فرشته تا آخر عمرمون پیشتیم، خواهر خوبم گریه نکن
وا رفتم، به سختی چشم از او گرفتم. راست می گفت، خواهرش بودمف برای همه ی عمر خواهرش بود. نگاهم روی مشتی ثابت ماند، به پنهای صورت اشک می ریخت. مشتی را هم از دست دادم...

مشتی برای همیشه رفت تبریز. می دانستم دیگر از آن شهر دل نمی کند. طاقت دوری از آق بانو را نداشت. بعد از این دیگر دیدار ما خلاصه می شد به همان چند ماه به چند ماه رفتن من به تبریز، دیگر مشتی به رشت نمی آمد. اصلا بدون آق بانو چیزی برایش معنی نداشت و من با دیدن حال و روزش بارها از خودم پرسیدم که اگر من و وحید با هم ازدواج می کردیم، عشقمان مثل عشق مشتی و آق بانو می شد؟ قبل از رفتنش سند یکی از خانه هایم را به نامش زدم اما قبول نکرد. هر چه التماسش کردم گفت نمی خواهد، به او گفتم سالها به همراه آق بانو برایم زحمت کشیده. گفتم همیشه در ذهنم بود روزی از زحماتشان تشکر کنم، اما با همان لهجه ی شیرین گیلکی اش به من گفت:
-زای تو دختر منی، آدم برای نگهداری از بچه ی خودش که مواجب نمی گیره، روح آق بانو هم راضی نیست
مشتی سند را از من نگرفت، اما من سند را پیش خودم نگه داشتم، به هر حال آن خانه برای مشتی بود دیگر.
و مشتی مهربانم رفت....
روی تختخوابم دراز کشیده بودم و به سقف خانه نگاه می کردم. خانه سوت و کور بود، دیگر نه آق بانویی بود و نه مشتی. به خودم و بدبختی هایم فکر می کردم، اینکه از این به بعد با این تنهایی چه می کردم. خاله منیره و پویا هم که پرونده شان بسته شده بود. به خاله گفتم پشیمان شده ام، گفتم آق بانو مرده و من اصلا دیگر نمی خواهم به ازدواج کردن فکر کنم. گفته بودم بیاید هر چه هدیه برای من خریده با خودش ببرد که دیگر دل و دماغ زندگی کردن را هم نداشتم، چه برسد به عروسی کردن. بماند که چقدر بد و بیراه گفت و متلک نثارم کرد، فت همه اش زیر سر فرشته استف که او می خواهد مال و اموالم را بالا بکشد. یکباره با یاد فرشته، نیم خیز شدم. چند روزی می شد که خبرش را نداشتم، آنقدر در بدبختی های خودم دست و پا می زدم که او را از یاد برده بودم، خم شدم تا از روی میز تحریرم گوشی ام را بردارم، چشمم افتاد به دفتر خاطراتم. خاک گرفته بود، خیلی وقت بود نه دستی به سر و گوش آن کشیده بودم و نه دستی به سر و گوش خانه ام. لبهایم را روی هم فشردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم، شماره خانه ی فرشته را گرفتم، بعد از چند بوق پدرش جواب داد:
-الو؟
-سلام آقای موسوی، هما هستم، خوبین؟
به نظرم کمی دستپاچه جواب داد:
-خوبم، خوبم دختر جان
-فرشته هستش؟
مکث کرد، ابرو در هم کشیدم:
-آقای موسوی، فرشته نیست؟
-راستش رفته چیز، رفته بیمارستان
بند دلم پاره شد از روی تخت پایین پریدم:
-بیمارستان چرا؟
و یادم آمد چرا، خوب باردار بود دیگر. حتما وقت زایمانش رسیده بود. صدای گریه ی گلناز را شنیدم. با عجله گفتم:
-کدوم بیمارستان؟ چرا به من نگفتن آخه؟
با دستپاچگی گفت:
-فکر کنم بیمارستان آریا رفتن، چند ساعت پیش فرشته دردش گرفته بود، منم موندم بچه رو نگه دارم، دخترم این گلناز گریه می کنه من برم ببینم چشه...
تماس که قطع شد مثل دیوانه ها دور خودم می چرخیدم. هزینه ی بیمارستان آریا سرسام آور بود. وحید پول چندانی نداشت، به من هم چیزی نگفت. حتما ملاحظه ی مرا کرده بود. سرم را تکان دادم، باید می رفتم بیمارستان، حتما به کمکم احتیاج داشت، به سمت جا لباسی پریدم و دم دستی ترین مانتو ام را برداشتم، در اطاقم را باز کردم و فریاد زدم:
-آق بانو، من باید برم....
یکباره خشکم زد، پشت سر هم نفس عمیق کشیدم. گفته بودم آق بانو، دیگر آق بانویی نبود، مشتی در کار نبود. اشک در چشمم حلقه زد. آق بانویم رفته بود پیش مادر و پدرم. یک سال پیش به همراهم آمده بود بیمارستان، تورج هم همراهمان بود. امسال هیچ کدامشان دور و برم نبودم. دستی به چشمان خیسم کشیدم و مانتو ام را به تن کردم و با عجله از پله ها سرازیر شدم...
.....................
وقتی به بیمارستان رسیدم فرشته زایمان کرده بود، او را آورده بودند داخل بخش. یک دختر کوچولو به دنبا آورده بود. بین چهار چوب در اطاقش ایستاده بودم و حسرت زده به وحید نگاه می کردم که روی تخت فرشته خم شد و پیشانی اش را بوسید. چشم از آنها گرفتم و به موزاییک ها خیره شدم. فرشته زودتر از وحید متوجه ی من شد و رو به من گفت:
-هما اینجایی؟ بابا بهت گفت، نه؟
وحید به سمتم چرخید و با خنده گفت:
-سلام هما، بابا کار خودشو کرد دیگه؟
همانطور که سرم پایین بود زمزمه کردم:
-چرا به من نگفتین؟
وحید کمر راست کرد:
-تو با اون حال و روزت کجا میومدی آخه دختر؟ عزاداری
و کمی از تخت فرشته فاصله گرفت. چیزی نگفتم و همچنان به موزاییک ها خیره ماندم. بغضم گرفته بود. دوست داشتم به او بگویم این نوازشها را بر سر من بکشد. چه می شد مگر؟
دوباره در سرم غوغا به پا شد. تازه می پرسیدم چه می شد؟ هیچ چیز نمی شد، زندگی وحید و فرشته به هم می ریخت، همین را می خواستم؟ نه، من این را نمی خواستم. اصلا به هم زدن زندگی دیگران کار من نبود. اصلا آق بانو برای همین پر کشید و رفت چون به او اطمینان داده بودم هیچ وقت کار اشتباهی نمی کنم. هر چیزی را فراموش می کردم مرگ آق بانو را که فراموش نمی کردم. با صدای وحید تکان خوردم:
-هما؟ کجایی؟
سر بلند کردم، چند قدمی ام ایستاده بود. در چشمان مهربانش غرق شدم. چرا هیچ چیز در زندگی من سر جای خودش نبود؟
-دخترمو الان میارن اینجا، اسم اینو می خوایم بذاریم آیناز
به خودم فشار آوردم تا لبخندی بزنم، لبم یک ور شد. پلک زدم و به فرشته خیره شدم که با لبخند بی جانی گفت:
-هما، زحمت کشیدی تا اینجا اومدی، بخدا راضی نبودم با این حالت بیای
با صدای پرستار به عقب چرخیدم:
-خوب خوب خوب، برین کنار اومدم مامان و بابام منو ببینن
از مقابل در اطاق کنار رفتم و به نوزاد کم مویی که لا به لای پتوی صورتی رنگی پیچیده شده بود، چشم دوختم. پرستار با خوش رویی تخت کودک را به حرکت درآورد و وارد اطاق شد. نگاهم روی صورت وحید ثابت ماند، با خوشحالی گفت:
-وای خدا، چقدر شبیه توئه فرشته
فرشته سعی کرد نیم خیز شود، چهره اش از درد به هم پیچید. وحید به سمتش دوید:
-خانوم، به خودت فشار نیار، بمون خودم بچه رو می دم بغلت
و با لبخند گفت:
-شبیه گلناز هم هستش، نه؟
و دست برد نوزاد صورتی پیچ را از روی تخت بلند کرد و در آغوش کشید. عقب عقب رفتم و به دیوار چسبیدم، حسرت زده به آن سه نفر خیره شدم. یک خانواده بودند، یکدیگر را داشتند. من آنجا چه بودم؟ یک وصله ی ناجور، یک موجود زیادی. به زور می خواستم خودم را بینشان بچپانم. آه کشیدم و بی سر و صدا از اطاق بیرون آمدم و وارد راهرو شدم. با خودم گفتم همین حالا می روم حسابداری هزینه ی زایمان را پرداخت می کنم، بعد هم می روم خانه ام کپه ی مرگم را می گذارم و می خوابم. و با یادآوری خانه ی تهی از مشتی و آق بانو، قلبم فشرده شد، یک لحظه از ذهنم گذشت که بدبخت تر و تنها تر از من در دنیا وجود نداشت. هنوز چند قدم از اطاق فاصله نگرفته بودم که صدای وحید را شنیدم:
-هما کجا میری؟
آب دهانم را قورت دادم و به سمتش چرخیدم، با چشان گشاد شده مقابلم ایستاده بود. با صدای لرزانی گفتم:
-می رم خونه دیگه
خندید:
-تا اینجا اومدی حالا می خوای زود بری؟ خاله ی بی معرفت، آیناز کوچولو به دنیا اومده، هنوز بغلش نکردی که
با من و من گفتم:
-من، آخه...من...
به شوخی اخم کرد و به سمتم آمد و از بند کیفم کشید:
-بیا ببینم خاله، دختر من که خاله نداره، یه عمه ی سر به هوا داره که تو راهه و داره میاد اینجا، جمعمو نو خالی نذار
و مرا به آرامی به داخل اطاق هل داد. غم و شادی هم زمان در دلم نشست...
شب به همراه فرشته و وحید به خانه ام بر گشتم. خودم اصرار کردم فرشته بیاید. به او گفتم دیگر پویا نیست خاله منیره ای نیست. گفتم من دیگر تنها هستم، گفتم بیاید این روزهاو شب ها پیشم بماند تا غم نبود مشتی و آق بانو را بهتر تحمل کنم. باز هم وحید شب ها برای خواب برمی گشت خانه ی پدری فرشته...
صدای ونگ ونگِ آیناز در فضای خانه پیچیده بود. گلناز هم با دیدن گریه های خواهرش هق هق می کرد. خانه شلوغ شده بود و با همه ی سختی اش از تنهایی خیلی بهتر بود. پشت میز تحریرم نشستم و داخل دفترم نوشتم:
"دفترم این آخرین باریه که برات می نویسم، دیگه می خوام بفرستمت بری لای خرت و پرت ها خاک بخوری، آق بانو و مشتی نیستن، وحید و فرشته هم سرشون گرم دو تا دختراشونه، منم می خوام فقط نفس بکشم و زندگی کنم، آق بانو قبل از مرگش به من گفته بود به وحید با چشم احترام نگاه کن، دفترم وقتی نمی تونم عشقشو از سرم بیرون کنم دیگه چه فرقی می کنه چجوری نگاهش می کنم؟ دیگه نمیام سراغت، دیگه چیزی برات نمی نویسم، دردهامو می ریزم توی سینه، تا آخر عمرم با کسی در مورد وحید حرفی نمی زنم، فقط آق بانو می دونست که اونم پر کشید و رفت، با این راز میرم زیر خاک، نمی ذارم هیچ کس بفهمه، حتی وحید، حتی فرشته...دفترم برای همیشه خداحافظ"
لبهایم لرزید، دفترم را بستم. دفتر عزیزم را که چندین سال برایش از غم و غصه هایم نوشته بودم. صندلی را مقابل کمد گذاشتم و روی آن رفتم، در کمد را باز کردم و جعبه ی کتابهای دانشگاهی ام را بیرون کشیدم برای آخرین بار به دفترم زل زدم. آن را به لب نزدیک کردم و بوسیدمش و لا به لای کتابها گذاشتم...
.......................
کلافه از گرمای مرداد ماه، دستی به گردنم کشیدم. به ظرف بستنی در دستم خیره شدم. بستنی وانیلی در این هوای گرم می چسبید. همین که وارد شرکت شدم، چشمم افتاد به امیر صبوری که دو سه سالی می شد در شرکت وحید کار می کرد. با دیدنم نیم خیز شد و با دستپاچگی گفت:
-س...سلام خانوم باژبان
دستی به روسری ام کشیدم تا مطمئن شوم موهایم بیرون نیست، لبخند زدم:
-سلام، خسته نباشید
یکباره با شنیدنِ صدای جیغ، جا خوردم. چیزی محکم با بدنم برخورد کرد، ظرف بستنی از دستم رها شد و کف سالن شرکت افتاد. هراسان سر بلند کردم و با دیدن گلناز و آیناز که هر کدام به یکی از پاهایم چسبیده بودند، نفس کلافه ام را بیرون فرستادم. گلناز فریاد زد:
-خاله هما سلام
آیناز به تقلید از خواهرش گفت:
-تَلام خاله، تَلام
با شنیدنِ نوک زبانی حرف زدنش، دلم غنج رفت. دستی به سرش کشیدم:
-آره عزیزم، تو طلای منی
گلناز چند بار بالا و پایین پرید:
-پس من چی خاله، من چی ام؟
لپ سرخ و سفیدش را کشیدم:
-تو مروارید منی عزیزم
گلناز به سمت آیناز چرخید و ابروهایش را چند بار بالا و پایین فرستاد. سرم را کج کردم:
-بچه ها نمی گین اینجوری می دوئین سمتم من زهره ترک میشم؟
و یاد ظرف بستنی افتادم و خواستم ظرف اجل برگشته را از روی زمین بردارم، که با صدای امیر، سر بلند کردم:
-خانوم باژبان، بفرمایید
سعی کردم مستقیم به چشمانش نگاه نکنم. پسر بدی نبود، شاید می توانستم بگویم خیلی هم خوب بود، لوطی منشی اش مرا به یاد تورج توانا می انداخت. با یادآوری تورج آه کشیدم. شش سال بود که خبری از او نداشتم، فقط می دانستم هنوز اتریش است و ازدواج نکرده، در این پنج سالی که از ایران رفته بود، هیچ وقت دوباره با هم تماس نگرفتیم. انگار یک قانون نانوشته بین ما بود.
ظرف بستنی را از دست امیر گرفتم:
-مرسی آقای صبوری، این بچه ها شیطون که میشن زمین و زمونو به هم می ریزن
لبخند زد:
-ایرادی نداره
صدای گلناز مرا میخکوب کرد:
-عمو صبوری، بابا وحیدم میگه شما خاطر خاله هما رو می خواین، خاطر خواستن ینی همونیه که یکی رو دوست داریم؟ آره؟
چشمانم اندازه ی نعلبکی گشاد شد. اخم کردم و رو به گلناز گفتم:
-گلناز این چه حرفیه؟
سرخ شد و به پاهایم چسبید. آیناز جیغ جیغ کرد:
-خاله، مامان فرِتِه میگه ما نباید حرف خونمونو زایی ببریم
با لبهای به هم فشرده به گلناز نگاه کردم که به پایم چسبیده بود. نگاهم رفت سمت امیر که با لبخندی بر لب به سمت میزش رفت. نگاهم دور تا دور شرکت چرخید، یکی دو تا از کارمندان زیر زیرکی می خندیدند. سری تکان دادم و خواستم گلناز را از خودم جدا کنم که با شنیدن صدای وحید قلبم تپید:
-به به، ببین کی اینجاس، خاله همای خودمون، اوه ببین برامون چی آورده، بستنی، فرشته کجایی؟ بیا آبجی هما کولاک کرده
و خندید:
-چطوری هما؟ باز این دو تا جغله چی کار کردن؟
آیناز رو به پدرش کرد و نوک زبانی گفت:
-بابا، گلنات گفت عمو تبوری می خواد با خاله عروتی کنه
سرخ و سفید شدم، صدای خنده ی وحید شدیدتر شد، همزمان با او بقیه ی کارمندهایش به خنده افتادند. دوباره نگاهم به سمت امیر کشیده شد. لبخندی کنج لبش بود. با صدای فرشته سر چرخاندم:
-باز شماها دوست منو تنها گیر آوردین؟ گلناز و آیناز؟ صدبار نگفتم آدم هر حرفی رو نمی زنه؟
نگاهی به صورت دوست صمیمی ام انداختم، نزدیک به سی سال داشت، صورتش کمی شکسته تر شده بود، صورت وحید هم شکسته تر شده بود. اما هر دو نفرشان هنوز مهربان بودند. سالها مرا میان جمعشان پذیرفتند، مرگ آق بانو و نبود مشتی را راحت تر تحمل کردم. شرکتشان هنوز همان جایی بود که هفت سال پیش وحید با کمک من خریده بود. اما کم و بیش اموراتشان می گذشت. دو دختر قشنگشان هم سال به سال بزرگتر می شدند. من هم که با تنهایی هایم سر می کردم و حالا امیر صبوری کارمند شرکت وحید، خواستگار تازه ی من بود. وحید خندید:
-اوهو، خاله هما شوکه شده، بابا خوشگلی و هزار دردسر، هر سال خواسگار میاد دیگه،
و رو به گلناز و آیناز چشمک زد:
-مگه نه؟
فرشته با اعتراض گفت:
-وحید؟
قلبم هنوز می تپید، واقعا در نظر وحید زیبا بودم؟ نفسم را حبس کرم، این همه سال گذشته بود و هنوز ذره ای از علاقه ام به وحید، کم نشده بود....

 



 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: