رمان رمان آسمانی ها قسمت دهم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

 


آیناز دست به سینه داخل ماشین نشست، نیم نگاهی به صورت پکرش انداختم. چهره در هم کشیده بود. خودم هم حوصله نداشتم. وحید حسابی تحقیرم کرده بود، چند بار به ذهنم آمد بروم محضر همه چیز را تمام کنم. درک می کردم عزادار فرشته بود، می فهمیدم که چقدر زنش را دوست داشت، اما با تحقیر کردن من که فرشته زنده نمی شد. اصلا تحقیر کردن منِ بدبخت که آزارم به هیچ موجودی نمی رسید، برایش چه فایده ای داشت؟ دوباره به آیناز نگاه کردم که لب زیرینش را جلو فرستاده بود و با خودم گفتم که اگر همه چیز را تمام می کردم، تکلیف آیناز و گلناز چه می شد؟ سعی کردم افکارم را پس بزنم، تک سرفه ای کردم:
-چیه خاله؟
چانه بالا انداخت. لبخند زدم:
-به خاله نمی گی چی شده؟.....................................................
با ابروهای در هم به سمتم چرخید و گفت:
-خاله، گلنات می خواد بیاد پیتِ تو
ابروانم بالا رفت، با ناباوری زمزمه کردم:
-راست میگی؟
-اوهوم خاله، امروت خودت گفت، گفت به تو بگم می تاری بیاد؟
تازه می پرسید که می گذارم بیاید؟ من از خدایم بود که او هم بیاید پیش من، آن وقت درد بی مادری را راحت تر تحمل می کرد. غم و غصه هایم پر کشید، با عجله گفتم:
-موافقی بریم دنبال گلناز؟
آیناز از جا پرید و ذوق زده گفت:
-می ریم خاله؟
-آره عزیزم میاریمش پیش خودمون
به میان حرفم پرید:
-بعد می ریم تَهر باتی؟
دلم برای نوک زبانی حرف زدنش ضعف رفت، با بدجنسی گفتم:
-کجا؟
-تَهر باتی
-با کی؟
فریاد زد:
-با گلنات
خندیدم و به آرامی گفتم:
-آره با گلنات....
گلناز از من خجالت می کشید، به همراه آیناز روی تختخواب نشسته بود. پشت به هر دو نفرشان روی زمین نشسته بودم و با عجله لباس هایش را داخل چمدان می چپاندم، می خواستم قبل از اینکه وحید به خانه بیاید از آنجا بروم. می دانستم اعتراضی نمی کند. مگر در این پنج شش ماهی که آیناز پیش من بود، حرفی زده بود؟ گلناز هم می آمد چیزی نمی گفت، خودش می دانست بچه ها کنار من راحتِ راحتند. صدای گلناز را شنیدم که به آرامی پچ پچ کرد:
-از دستم ناراحته؟
آیناز فریاد زد:
-نه، دوتِت داره، خودت گفت
لبخند زدم و خودم را سرگرم جمع و جور کردن لباسها نشان دادم. با صدای پدر فرشته سر چرخاندم:
-هما جان، هما خانوم، زحمت همه چیز افتاده گردن تو
از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم، کمرش خمیده شده بود. چشمانش هم خوب نمی دید، با دلسوزی گفتم:
-شما هم بیاین بریم پیش ما، بچه ها به شما احتیاج دارن
آه کشید:
-می رم پیش خواهرم، اونم شوهرش مرده تنهاست، دلم پیش گلناز بود که دیگه می دونم تو بالای سرشی، الان خیالم راحته، فقط دخترم...
و به من زل زد و چشمانش از اشک پر شد:
-دخترم، دختر گلم، من چجوری باید این همه خوبی رو جبران کنم؟ دستتو ببوسم دخترم؟
خودم را عقب کشیدم:
-آقای موسوی، تو رو خدا این حرفو نزنین، من که کاری نکردم
با دستان چروکیده اش اشک هایش را پاک کرد:
-دخترم، خدا یکی از فرشته هاشو فرستاد بین ما، تو اومدی بین ما که ما باز هم سرپا بمونین
اشک دور چشمم حلقه زد، لبخند زدم و تلاش کردم اشک هایم جاری نشود. آقای موسوی چرخید و از اطاق بیرون رفت، خواستم دوباره به سمت کمد بروم که یکباره گلناز از روی تخت بلند شد و به سمتم دوید و به پاهایم چسبید:
-خاله با من قهری؟
اشکی که می خواستم مهار کنم، روی گونه ام چکید، دستم را روی موهایش کشیدم و با بغض گفتم:
-نه عزیز خاله، تو دختر گل منی
مانتو ام را بوسید:
-منم بیام پیش شما؟
-آره عزیز دلم تو هم بیا
یکباره با شنیدنِ صدای وحید، رگ و پی بدنم کشیده شد:
-سلام بابا خوبی؟ گلناز خونه است؟
صدای پدر فرشته را شنیدم:
-آره هر دو تا هستن، هما هم امده اینجا، مثه اینکه گلناز هم می خواد بره پیشش
آب دهانم را قورت دادم و گلناز را از خودم جدا کردم، دست و پایم لمس شده بود. بی هدف دور خودم چرخیدم. می خواستم چه کار کنم؟ یادم آمد می خواستم لباسهای گلناز را جمع و جور کنم. با بدنی لرزان مقابل کمد نشستم و بینی ام را بالا کشیدم. چند لحظه ی بعد صدای وحید را شنیدم:
-بچه ها اینجایین؟
و یکباره مکث کرد. حتما با دیدن من بقیه ی صحبتش را خورده بود. با دستان لرزان تی شرت آبی رنگی از کمد بیرون کشیدم، گلناز با خوشحالی گفت:
-منم می خوام برم پیش خاله هما
وحید چیزی نگفت، تی شرت را مچاله شده داخل چمدان گذاشتم، دستم رفت سمت سوشرت سفید رنگی و خواستم آن را بیرون بکشم، صدای وحید را شنیدم:
-دخترای من می رین بیرون من می خوام با خاله صحبت کنم
ضربان قلبم بالا رفت. من و او تنها بودیم و او میخواست با من صحبت کند، در مورد چه چیزی می خواست حرف بزند؟ حرفهایش را همین امروز با زبان بی زبانی داخل شرکتش به من فهماند. نمی خواست چشمش به چشم من بیوفتد، خوب من هم گلناز را می بردم پیش خودم تا دیگر بهانه ای باقی نماند. اصلا شاید دیگر شرکتش هم نمی رفتم.
با صدای بسته شدن در اطاق، نفسم را حبس کردم. دستم به همراه سوشرت سفید رنگ، مشت شد. زیر چشمی به وحید نگاه کردم که مقابلم ایستاد. نگاهم روی شلوار جین سورمه ای رنگش ثابت ماند. جرات نداشتم سرم را بالاتر بیاورم. در ذهن نیمه فلجم جستجو کردم که الان باید چه می گفتم، اصلا چه می توانستم بگویم. وحید اما مرا منتظر نگذاشت، دهان باز کرد:
-پس گلنازو هم بردی پیش خودت
لب هایم را روی هم فشردم. حرفی برای گفتن نداشتم.
-باشه ببرش، اونم ببر
به خودم جرات دادم، سرم کمی بالا آمد و روی پلیور قهوه ای رنگش ثابت ماند.
-چی می تونم بهت بگم؟ هر چی بگم مگه تو گوش می دی؟ اصلا هر چی بگم خودم محکوم می شم، ببرش دیگه، این یکی رو هم ببر
دلم گرفت، چقدر بی انصاف بود، فکر می کرد از روی قصد و غرض بچه ها را پیش خودم برده ام.
-من هر چی بگم تو که کار خودتو می کنی
ته دلم به هم پیچید، همانطور که به پلیورش زل زده بودم، دهان باز کردم:
-من که کاری به تو ندارم، خدا رو شکر امروز از اطاقتم پرتم کردی بیرون،
دو زانو مقابلم نشست، ترسیدم و کمی خودم را عقب کشیدم.
-نگام کن هما
نگاهش نکردم، از عصبانیتش می ترسیدم. از اینکه تهِ نگاهش ریشخند و تمسخر ببینم، می ترسیدم.
-می گم نگام کن
بغض کردم، دلم می خواست زار زار گریه کنم.
-نگات نمی کنم
-چرا؟
-وحید برو سر به سرم نذار، گلنازم می برم دیگه اینجا پیدام نمیشه، توی شرکت هم کمتر منو می بینی، همونی شد که تو می خوای
-هما
-اَه وحید بس کن دیگه، تو که بالاخره به آرزوت رسیدی، منم دیگه کم آوردم نمی تونم باهات کل کل کنم، دیگه کمتر بهم نیش بزن
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. وحید کلافه دستی به سر و صورتش کشید:
-منظور من این نبود که...
-اصلا هر چی که بود، دیگه تموم شد، من الان میزم تو راهروی منتهی به اون یکی اطاقه، امیر صبوری و آقای مولایی میزمو جا به جا کردم، تو دیگه خیالت راحت باشه
و آنقدر دلم پر بود که دستم را روی صورتم گذاشتم و به گریه افتادم. نمی دانم چند دقیقه گذشت، شاید یک دقیقه شاید هم بیشتر، دستی که روی سرم نشست باعث شد وحشت زده سرم را عقب بکشم. نگاه گریانم روی صورت در هم وحید ثابت ماند، دستش را روی سرم گذاشته بود، جا خوردم و با چشمان از حدقه درامده به او زل زدم. با دیدن صورت گریانم، سری تکان داد و گفت:
-چند وقته خیلی نازک نارنچی شدیا هما، بچه نشو دیگه، یه فرقی باید بین تو و آیناز و گلناز باشه یا نه؟
و اخمش در هم شد، با انگشت شصت به زیر چشمم کشید و اشکم را پاک کرد:
-گریه نکن،
پلک هم نزدم، نگاهم روی دستش که در فضا معلق مانده بود، ثات ماند. به زیر پلک دیگرم هم دست کشید و لبخند زد:
-اطاقمون جدا شد برای هر دوتامون بهتره
و سرش را کج کرد:
-گریه نکن بچه ها می ترسن، فکر می کنن کتکت زدم
و خندید:
-بیا بهت کمک کنم وسایل گلنازو جمع و جور کنیم
و کنارم زانو زد و گفت:
-این دو تا به پست هم می خورن آتیش می سوزوننا، حواست باشه
و سوشرت سفید رنگ را از دستم کشید و ناشیانه تا کرد و داخل چمدان گذاشت و گفت:
-دلم تنگ شد که می تونم بیام بچه هامو ببینم، نمی تونم؟
گلویم به سوزش افتاد، بهت زده به او خیره شدم. پلک زدم و یک قطره اشکِ جا مانده، روی گونه ام سر خورد. وحید دستش را دراز کرد و قطره اشک روی گونه ام را زدود.

هفته ی دوم تعطیلات نوروز بود، روزها تکراری می گذشت. وحید بود و خودم و دنیایی از بی تفاوتی. کم کم داشتم عادت می کردم به اینکه وحید نباشد، وحید محبت نکند، وحید حساس نباشد. کم کم داشتم این را قبول می کردم که غیر از اینکه برادر من باشد سهم دیگری در زندگی ام ندارد. دخترانش کنار من بودند، بدون من آب هم نمی خوردند، وابسته شده بودند و جدا کردنشان از من دیگر محال بود. خودش خانه ی پدر فرشته زندگی می کرد و بعضی وقتها می آمد به دیدن دخترانش. روزها همدیگر را داخل شرکتش می دیدم. شرکتی که دوباره کم کم پا می گرفت، همانطور که فرشته می خواست، همانطور که آرزوی فرشته بود. انگار دیگر وحید حضور مرا در آن شرکت هم نمی خواست. خودم هم فهمیده بودم که عملا کاری در آن شرکت ندارم. هر کسی کار مربوط به خودش را انجام می داد و من هم شده بودم نخودی شرکت. تنها دلخوشی این روزهای من خاطره ی آن روزی بود که وحید کنارم نشست و با یکدیگر چمدان گلناز را بستیم و بعد اشک هایم را پاک کرد. همان خاطره را بارها و بارها در ذهنم مرور کرده بودم. سهم من از وحید همین دیده شدن های اتفاقی بود، آنقدر مرا پس زده بود که عقده ای شده بودم....
گلناز کنار پنجره نشسته بود و به حیاط نگاه می کرد. باران بهاری شر شر می بارید. همانطور که موهای آیناز را گیس می کردم رو به او گفتم:
-خاله، چیه عزیز دلم؟ دوست داری بری بیرون؟
دستش را روی شیشه ی بخار گرفته گذاشت و گفت:
-آره دوست دارم برم بیرون، ولی داره بارون می باره
گل سر صورتی را انتهای موهای بافته شده ی آیناز گره زدم و گفتم:
-خوب موافقی همین جا با هم بازی کنیم؟
به سمتم برگشت و بی مقدمه گفت:
-مامانمو می خوام
دستم روی موهای آیناز ثابت ماند. حقیقتش این بود که من هم مادرم را میخواستم، آق بانو را می خواستم، اصلا فرشته را می خواستم. کسی را می خواستم بیاید دست نوازشی بر سر خودم بکشد. سرم را پایین انداختم و دسته ای از موهای آیناز را در دست گرفتم:
-قربونت برم، مامان رفته تو آسمون ها
آیناز با صدای گرفته ای گفت:
-تو تِرا مامان ما نمی تی؟
جا خوردم و زیر لب زمزمه کردم:
-من خاله تونم عزیز دلم
آیناز سر چرخاند با لب های آویزان گفت:
-ما می خوایم تو رو مامان تِدا کنیم
زبانم بند آمده بود، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-فدای تو بشم، مامان شما، ماماتون...مامان فرشته است
گلناز به هق هق افتاد:
-مامان فرشته که دیگه نیست
آیناز دنباله ی حرف خواهرش را گرفت:
-تو مامان ما بتو
نزدیک بود به گریه بیوفتم، دوست نداشتم جای فرشته را برایشان پر کنم. فرشته یکی بود، آسمانی بود نظیر او دیگر پیدا نمی شد. من که بی معرفت نبودم. باز هم سرم را پایین انداختم:
-بچه ها دوست دارین با ماشین بریم بیرون دور بزنیم؟
گلناز از پنجره فاصله گرفت و به سمتم دوید:
-مامان ما شو، همه ی دوستام تو مدرسه مامان دارن، ولی من ندارم، من بهشون گفتم تو مامان منی
آیناز از روی زمین بلند شد، نیمی از موهایش گیس بافت بود و نیمی دیگر روی شانه رها شده بود. با قیافه ی با نمکی به من خیره شد و گفت:
-منم به دوستام گفتم تو مامانمی
زبانم بند آمده بود. دستی به صورتم کشیدم. پلک زدم تا اشک هایم جاری نشود.
-مامان ما بِتو، آفرین
حرف هایشان آتش به جانم می زد. ذهنم را به دنبال جواب مناسبی زیر و رو می کردم که با صدای آیفون، به خودم آمدم. گلناز به سمت آیفون دوید و فریاد زد:
-بابا وحید اومده...
وحید روی مبل نشسته بود و گلناز و آیناز هر کدام یک طرفش نشسته بودند. رفته بودم داخل آشپزخانه و خودم را مشغول کرده بودم تا مقابل چشمانش آفتابی نشوم. با خودم فکر کردم که این وقت شب اینجا چه می کرد؟ هیچ وقت بعد از ساعت نه شب، برای دیدن بچه هایش اینجا نمی آمد. همه ی وجودم گوش شده بود و به صحبت های او و دخترانش گوش می کردم:
-خوبی بابایی؟ خاله رو که اذیت نکردی؟
صدای آیناز را شنیدم:
-نه، اَتیَت نتَردم، تاته، خاله می خواد بِته مامان ما
پوست لبم را به دندان گرفتم و کشیدم. وحید حیرت زده پرسید:
-ینی چی بشه مامانتون؟
گلناز وسط حرفش پرید:
-ما بهش گفتیم بابایی، ما می خوایم مامان داشته باشیم، همه مامان دارن، ولی ما نداریم
وحید با کلافگی گفت:
-خوب مادرتون، مادر شماها، مامان فرشته....
آیناز با بغض گفت:
-مامان فرته رفته تو آتِِمون
-آره مامان فرشته رفته تو آسمون
صدای گلناز را شنیدم:
-خاله هما بشه مامان ما، من از امشب صداش می کنم مامان هما
با شنیدنِ این حرف، حس گرمی زیر پوستم دوید. مامان هما....
می شدم مادر دو دختر شیرین و دوست داشتنی. می خواستند مرا مامان صدا کنند. چقدر این واژه را دوست داشتم. بچه های فرشته و وحید مثل بچه ی هرگز نداشته ی خودم بودند. دستم را مقابل دهانم گرفتم. فرشته با رفتنش چه کار کرده بود. یعنی می دانست که دخترانش روزی مرا "مامان" صدا می زنند؟ برای همین همیشه می گفت هر چیزی مصلحتی دارد؟
دستم را به دو لبه ی میز آشپزخانه گرفتم و خودم را خم کردم. نزدیک بود توانم به یغما برود. چشمانم را بستم. با صدای بسته شدن در آشپزخانه، سر بلند کردم و به عقب چرخیدم. با دیدن وحید دستپاچه شدم. به در بسته ی آشپزخانه تکیه زده بود و نگاهم می کرد. می دانستم چرا به سراغم آمده اما تقصیر من نبود. من که به دخترانش یاد نداده بودم مرا "مامان" صدا کنند و لجوجانه تلاش کردم این حس خوشایند را که در دلم نشسته بود، پس بزنم.
-شنیدی چی گفتن؟
متوجه ی منظورش شدم و سری تکان دادم. لب هایم لرزید، با دلهره دهان باز کردم:
-من یادشون ندادم
وحید هم سری تکان داد و سکوت کرد. کمی به او زل زدم. اینطور خیره نگاه کردنش مرا معذب می کرد. به سمت چای ساز رفتم و همزمان گفتم:
-الان برات چایی می ریزم
-چایی نمی خوام
حس کردم از در آشپزخانه جدا شد و به سمتم آمد. دستانم لرزید:
-نه، آماده است، الان می ریزم
و استکان کمر باریک را در دست گرفتم و به سمت چای ساز رفتم. از گوشه ی چشم به او نگاه کردم که پا تند کرد و به سمتم پرید و میان من و چای ساز ایستاد. جرات نداشتم به چشمانش نگاه کنم. امشب عجیب و غریب شده بود. دستش را دراز کرد و استکان را از لا به لای انگشتان کرخت شده ام بیرون کشید و روی میز گذاشت و گفت:
-چای نمی خوام هما، بشین می خوام یه چیزی بگم
و همانطور که دستم بین دست هایش بود مرا به سمت صندلی پشت میز هدایت کرد. مسخ شده روی آن نشستم. ضربان قلبم نامیزان شده بود. وحید اما پشت میز ننشست و بالای سرم ایستاد. یک لحظه ترس در دلم نشست، اصلا توان شنیدن توبیخ و سرزنش را نداشتم. من که به بچه هایش یاد نداده بودم مرا مادر صدا کنند، یک دفه خودشان هوایی شده بودند. اصلا چرا می خواست تلافی اش را سر من خالی کند؟
-هما...
به میان حرفش پریدم:
-من بهشون نگفتم، به روح اق بانو من حرفی نزدم، خودشون گفتن، همین نیم ساعت پیش، گلناز جلوی پنجره نشسته بود، من بخدا....
انگشت شصتش را روی لبم گذاشت:
-سیس، چی میگی هما؟
لال شدم. چشمان هراسانم بالا آمد و روی چشمان مشکی اش ثابت ماند. دستش را گذاشته بود روی لب من...
نگاه خیره ام را که دید دستش را پس کشید و گفت:
-چند شبه فرشته میاد به خوابم
پلک هم نزدم، گنگ و گیج منتظر ماندم تا ادامه دهد. سکوتم را که دید آه کشید:
-چیزی نمی گه، حرفی نمی زنه، ولی دلخوره، نمی دونم چرا،
و چشم از من گرفت و به استکان روی میز خیره شد:
-توی خواب چادر سفید سرشه...نمی دونم تعبیرش چیه هما، می خوام براش خیرات بدم، تو می تونی حلوا درست کنی؟ به ویدا هم میگم براش نذری بپزه
به تبعیت از او من هم به استکان روی میز زل زدم و گفتم:
-نمی خواد، من خودم براش حلوا و نذری می پزم
-زحمت میشه
-نه، زحمت نیس، برای دوست صمیمیه
جوابم را نداد. خواستم از پشت میز بلند شوم که رو به من گفت:
-بچه ها چی می گن؟ می خوان صدات کنن مامان
پشت سرم تیر کشید. شاید منظوری نداشت اما انگار با این حرفش به دلم چنگ زد، بی آنکه بخواهم لحنم تند شد:
-من بهشون نگفتم
آه کشید:
-اذیت میشن
سردردم شدید شد. دیگر تاب شنیدنِ زخم زبانش را نداشتم. شاید هم نمی خواست زخم زبان بزند و من خسته شده بودم. بغض کردم:
-من کاری نمی کنم که اذیت بشن، خودم بیشتر از همه ی شماها اعصابم داغونه، خودشون گفتن می خوان من بشم مامانشون، منم نگفتم باشه، گفتم مامان شما فرشته است، چی میخوای از جون من؟ من دیگه اعصاب ندارم بخدا...
وحید جا خورد:
-هما؟
-بذار حرفمو بزنم دیگه، بذار بگم که تو نشینی فکر و خیال نکنی، اصلا برو خودت به بچه هات بگو منو همون خاله صدا کنن، من نه دلشو دارم نه جراتشو دارم حرفی بزنم، تو سر بزنگاه میای بالا سرم می پری بهم
وحید دستش را روی میز گذاشت و به سمتم خم شد:
-هما؟ چیه؟
و دستِ ازادش را به سمتم دراز کرد، از این همه نزدیکی کلافه شدم. وقتی مال من نمی شد، وقتی مرا پس می زد، این نزدیکی به چه دردی می خورد؟
از پشت میز بلند شدم:
-خودت می دونی و اونا، اگه منو مامان صدا کنن تو....
حرفم نیمه تمام ماند، در آشپزخانه باز شد و گلناز و آیناز با سر و صدا وارد آشپزخانه شدند، آیناز به سمتم دوید و به پاهایم چسبید:
-مامانی هما بریم بیرون؟ با بابا وحید؟
چشمانم دو دو زد، با اضطراب به وحید خیره شدم، دهان باز کرد چیزی بگوید، که گلناز از دستم آویزان شد:
-مامانی بریم؟
اشک دور چشمم حلقه زد، وحید با صورت گر گرفته گفت:
-بچه ها دیگه نشنوم...
گلناز و آیناز به سمتش چرخیدند، هر سه به او زل زدیم، نگاهش بین نگاه های منتظرمان سرگردان شد. نفس حبس شده اش را رها کرد و از آشپزخانه بیرون رفت...

پشت میز شرکت نشسته بودم، سرم روی برگه های زیر دستم می چرخید. امیر صبوری هر از گاهی می آمد دور و برم و از من سوال می پرسید. چند بار آقای مولایی به او متلک پرانده بود که چرا یک جا بند نمی شود. امیر اما به روی خودش نیاورده بود و همچنان با بهانه و بی بهانه دور و برم می چرخید. فکر من اما درگیر بود. درگیر دختر کوچولوهایی که از یک ماه پیش تا به حال مرا مامان صدا می زدند. حس قشنگی بود. اینکه نزائیده مادر شده باشم حس خیلی قشنگی بود. دنیای هر سه نفرمان از یک ماه پیش تا کنون تغییر کرده بود. حس می کردم مسئولیت بزرگی به گردن من است، دیگر نقش مادری را به عهده داشتم که باید جگرگوشه هایش را زیر بال و پر خود می گرفت.
-خانوم باژبان، یه نگاهی به این حسابهای مالی بندازین، ببینین همه چی خوبه؟
با صدای امیر صبوری سر بلند کرد. چند برگه به سمتم دراز کرده بود. نفسم را کلافه بیرون فوت کردم. دیگر حرکاتش لوس و مسخره شده بود. دیگر چند بار باید به او جواب رد می دادم تا دست از سر من بردارد؟ اگر کناره گیری های وحید نبود، امیر صبوری هم حد و حدودش را می فهمید. چشم از برگه ها گرفتم و به صورتش خیره شدم. یکباره نگاهم روی صورت وحید ثابت ماند که از اطاقش بیرون آمده بود و دست به کمر به من و امیر نگاه می کرد. به عادت همیشه دست بردم سمت مقنعه ام. میانه ی راه دستم متوقف شد. اصلا من برای وحید وجود داشتم؟ مرا می دید؟ برای که می خواستم مقنعه ام را مرتب کنم؟
-آقای صبوری شما اینجا بالای سر خانوم باژبان چی کار می کنین؟
با شنیدنِ این حرف، چشمانم گشاد شد، به تندی سر بلند کردم. وحید چند قدم به سمت میزم آمد و با چشمانی منتظر به امیر زل زد. امیر هول شد:
-راستش من، خوب....خواستم برگه های مالی رو بدم به خانوم مهندس...
وحید برگه ها را از دست امیر گرفت و نیم نگاهی به آن انداخت:
-تایید نهایی با منه، اینا که مربوط به خانوم باژبان نیست، باید نشون من می دادین
لبم به نشانه ی لبخندی کش آمد. گونه هایم گلگون شد، با قدردانی به وحید خیره شدم. بعد از چند ماه بالاخره تکانی به خود داد. انگار رگ غیرتش به جوش آمده بود و همزمان با خودم فکر کردم یعنی من برایش اهمیت داشتم؟
امیر سرش را پایین انداخت:
-بله، این دفه میارم برای شما
و از مقابل میزم کنار رفت. با همه ی وجودم چشم شده بودم و به وحید نگاه می کردم. چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد، نفس عمیق کشید و گفت:
-فکر می کنم شاید بهتر باشه کارهای کمتری به شما بدیم، یکی دو روز در هفته هم اینجا تشریف بیارین کافیه، شاید هم تا اخر ماه کارمند جدید اومد و دیگه شرمنده ی شما نباشیم
مات شدم، انگار کسی یک پارچ آب سرد روی سرم خالی کرده بود، تکان نخوردم. حس حقارت در دلم نشست. همه ی وجودم پر از درد شد. اما این بار دیگر بس بود. دیگر تحمل نداشتم. دیگر نباید اینقدر خودم را خوار و خفیف می کردم. یاد آق بانو افتادم. سال ها پیش به من گفته بود اگر دو نفر یکدیگر را بخواهند، نمی توانم به زور بینشان بایستم. بالا بروم و پایین بیایم آن ها دل در گروی یکدیگر خواهند داشت. چقدر دیر معنی حرف آق بانو را فهمیدم. وحید مرا نمی خواست. حضورم را نمی خواست. چرا اینقدر خودم را به آب و اتش می زدم؟ برای رسیدن به هیچ خودم را اینقدر خار و حقیر کرده بودم. دهان باز کردم تا به او بتوپم، به او بگویم بی احساس ترین مرد روی زمین است، بگویم خسته شدم از اینکه دویدم و به او نرسیدم. بگویم برویم محضر همه چیز را تمام کنیم. اما یادم آمد اینجا کجاست و چند جفت چشم به ما دوخته شده. سر چرخاندم، دستم رفت روی کیف مشکی ام و آن را از روی میز برداشتم و از روی صندلی بلند شدم، صدایم می لرزید، با بغض گفتم:
-من از فردا دیگه نمیام
به وضوح جا خورد، یک قدم به سمتم آمد:
-چرا؟
جوابش را ندادم، پا تند کردم و به سمت در شرکت رفتم، صدای خانوم احمدی را شنیدم:
-خانوم باژبان، هما خانوم؟ ای بابا چی شد؟
به عقب بر نگشتم، طاقتم تمام شده بود. در ذهنم نقشه کشیدم، امروز باید همه چیز تمام می شد. این بند اجباری را از دست و پای هر دو نفرمان باز می کردم. از پله ها پایین دویدم، برخلاف انتظارم صدای وحید را شنیدم که به دنبالم می دوید:
-هما؟ چی شد؟ کجا می ری؟
داخل کوچه شدم، به سمت ماشین پا تند کردم، چند قدمی ماشین بودم که وحید به من رسید، به بازویم چسبید و مرا چرخاند:
-هما؟
نگاهش نکردم، اما غصه ها مثل دملِ چرکی سر باز کردند، صدایم به گوش خودم غریبه بود:
-باشه وحید، دیگه منو دور و بر خودتو بچه هات نمی بینی، امروز میرم دنبالشون می برمشون خونه ات، همونی شد که تو خواستی، می ریم محضر طلاقم بده، هیچی نمی خوام، ینی دیگه کشش ندارم ادامه بدم، بسه هر چی زدی تو سرمو حرف نزدم
به میان حرفم پرید:
-هما، من، باور کن...
-باور کردم وحید، عشقتو باور کردم، تو عاشق فرشته ای، تو همون روزی که اونو تو بوفه دیدی عاشقش شدی، فرشته از سرت نمی ره بیرون، منم آدمی نیستم که با دوست صمیمی خودم رقابت کنم، حتی اگه مرده باشه...
و اشک دور چشمم حلقه زد:
-تو بردی وحید، من بالاخره کم آوردم، بالاخره همونی شد که تو خواستی، یادته می گفتی یه روز میام بهت می گم همه چیزو تموم کنیم؟ امروز همون روزه، وفاداریت قابل تحسینه، اونی که باخت منم، باشه، دیگه نه شرکت میام نه میام پیش بچه ها، نمی دونم کدوم قبرستونی میرم، نمی دونم، ولی از زندگیت میرم بیرون
فریاد زد:
هما....
دستم را از دستش بیرون کشیدم و ریموت ماشین را زدم و داخلش نشستم، روی کاپوت ماشین کوبید، بی توجه به "هما، هما" گفتن هایش استارت زدم و به راه افتادم.
دیگر توان نداشتم، دیگر توان ادامه دادن نداشتم.
....................
آیناز با هیجان گفت:
-مامانی هما، ما امروت قراره با تو بریم پارک، ما دخترای خوبی بودیم
گلناز با خنده فریاد زد:
-مامانی تو باید بشینی روی تاب ما هلت بدیم
آیناز دستانش را به هم کوبید:
-یکی من هل می دم یکی گلنات
اشک دور چشمم حلقه زد. فرشته های بی گناهِ من نمی دانستند چه در سرم می گذرد. داشتم آنها را می بردم به خانه پدربزرگشان، می خواستم آنها را بسپارم به پدرشان و برای همیشه بروم گم و گور شوم. لبم را به داخل دهانم کشیدم تا صدای هق هقم بلند نشود. گلناز فریاد زد:
-سرسره بازی
آیناز دنباله ی حرف خواهرش را گرفت:
-تاب باتی
-بابا وحید هم میاد مامانی؟
-آره بابا وحید میاد، ما رو می بره پیتا بخوریم
اشکها روی گونه ام چکید. یعنی دیگر جگر گوش هایم را نمی دیدم؟ خوب شاید می توانستم هفته ای یکبار بروم مقابل مدرسه ی هر کدامشان و برای چند دقیقه از دور تماشایشان کنم.
-بستنی می خوریم،
-اینقدر می خوریم تا بِتِکیم
از ذهنم گذشت اگر مدرسه شان را عوض می کردند دیگر چطور پیدایشان می کردم؟ شاید زنگ می زدم به وحید....
و با این فکر لبم را گاز گرفتم. نه، به وحید زنگ نمی زدم. دیگر به او کاری نداشتم. دیگر توان سر و کله زدن با او را نداشتم. شانه هایم لرزید، چه تصمیمی سختی بود. به امید چه کسی این دو طفل معصوم را از خودم جدا می کردم. حالا می فهمیدم چرا فرشته به آرامی پر کشید و رفت، بچه هایش را سپرده بود به من. خیالش از بابت آن ها راحت بود. یادم آمد لحظه ی آخر گفته بود "جان من و جان اینها"، اما نشد، جان من جان آنها نشد. روحش از آن بالا شاهد بود که نتوانستم. هر کاری کردم نشد. چقدر اشک می ریختم و ضجه می زدم، وحید مرا نمی خواست. هیچ وقت مرا نمی خواست. با یک دست به فرمان چسبیدم و دست دیگرم را مقابل دهانم گرفتم، بغضم ترکید و زار زدم. صدای هراسان آیناز را شنیدم:
-مامان هما، مامانی چی تده؟
گلناز از پشت سر دستان کوچکش را دور گردنم حلقه کرد، با گریه دست مهربانش را در دست گرفتم و بوسیدم. دخترانم را می بردم تا به پدر بی عاطفه شان بسپارم. دیگر نمی دیدمشان. صدای گریه ی آیناز و گلناز که در فضای ماشین پیچید، دوست داشتم بمیرم....
.................
قیامت به پا شده بود. وسط حیاط ایستاده بودم و به زحمت تلاش می کردم آیناز و گلناز را از خودم جدا کنم، وحید مات و مبهوت به ما نگاه می کرد. آِیناز با هق هق گفت:
-دختر خوبی می تم، دیگه نمی گم بریم تهر باتی، قول می دم، تو رو خدا نرو
و خم شد و دستم را بوسید:
-مامانی، ما تنها می تیم، بخدا خیلی تنها می تیم
دنیا دور سرم چرخید، چه مادر بی عاطفه ای بودم. اما انگار راه دیگری نبود. باید این رشته بریده می شد. هر کس می رفت پی زندگی خودش. اما سخت تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم. کمرم نزدیک بود بشکند. با بغض زیر چمدان لباس های آیناز و گلناز کوبیدم و رو به وحید گفتم:
-این لباساشون، اینم دخترات، صحیح و سالم، می دونم خیلی اذیتت کردم، ولی دیگه تمومه
گلناز وسط حیاط نشست و دست و پایش را دور پاهایم حلقه کرد:
-تو رو خدا نرو، من نمی خوام تو بری، بازم بی مامان می شم، شبا برامون کی قصه بگه؟
و گونه اش را به ساق پایم چسباند و رو به وحید ناله زد:
-مامانمو می خوام بابا، نذار بره
چشمانم را روی هم فشردم. چشمانم ساهی می رفت. با گریه گفتم:
-میام جلوی مدرسه بهتون سر می زنم بچه ها،
و گریه ام اوج گرفت:
-تو رو خدا بذارین من برم
آیناز دوباره دستم را بوسید و با هق هق گفت:
-دیگه نمی گم...پیتا بخر...بخری، دیگه نمی گم، به خدا...قول می دم
به چشمان سرخ از گریه اش خیره شدم. مشکل من پیتزا خریدن که نبود؟ حاضر بودم تا تهِ دنیا برای هر دو نفرشان هر چه می خواستند بخرم، یک ماه به من لذت مادر بودن را فهمانده بودند. تنهایی هایم رفته بود. چشم از او گرفتم و به وحید زل زدم که به گریه افتاده بود. جا خوردم، او دیگر چرا اشک می ریخت؟ مگر همین را نمی خواست؟ مگر نمی خواست نباشم؟ مگر نمی خواست بروم بمیرم و خودم را نیست و نابود کنم؟ خوب من هم که داشتم همین کار را می کردم. به سمتمان آمد و آیناز را از پشت سر در آغوش گرفت و سعی کرد دستانش را از دور پاهایم جدا کند، آیناز دست و پا زد:
-نه، نمیام، می خوام با مامان هما باتَم، ولم کن، بابایی بد
وحید با گریه گفت:
-عزیز بابا، دخترم...
آیناز جیغ کشید:
-مامانمو میخوام، مامانم
چشمانم را بستم، زیر لب زمزمه کردم:
"خدا بکشتت هما، خدا بکشتت"
و خم شدم و دستان گلناز را کشیدم، گلناز بریده بریده گفت:
-چون...اولا باهات بد بودم...می خوای بری؟ بخدا دوست دارم...بخدا
به نفس نفس افتادم، اشکم روی کاشی های حیاط چکید. چیزی نگفتم. دستش از دور پاهایم شل شد، خودم را عقب کشیدم، گلناز جیغ کشید:
-من دوست دارم
آیناز فریاد زد:
-بخدا دختر خوبی میتم
عقب عقب به سمت در حیاط رفتم. وحید و دخترانش گریه می کردند. چشمانم نمی دید، چشمانم هیچ نمی دید. تمام شده بود. یک زندگی تمام شد. روزهای خوب هم تمام شد. در حیاط را باز کردم و بیرون پریدم. به سمت ماشینم دویدم، از امشب چطور زندگی می کردم، نه آیناز بود و نه گلناز، وحید هم نبود. هیچ چیز نبود. صدای جیغ های هیستریک بچه ها، پاهایم را سست کرد، برای چند ثانیه به ذهنم آمد برگردم داخل حیاط هر دو را در آغوش بگیرم و بگویم
"غلط کردم، بخدا نمی خوام جایی برم"
اما به زحمت جلوی خودم را گرفتم، به آسمان زل زدم، آسمان ابری بود. یک لحظه حس کردم تصویر غم زده ی فرشته از پشت ابرهای تیره و تار به من نگاه می کند. شرم زده شدم. چشم از آسمان گرفتم و داخل ماشین نشستم، خواستم استارت بزنم که با دیدن وحید که خودش را مقابل ماشین انداخت جیغ خفه ای کشیدم. با دست به من اشاره زد نروم، عصبی شدم، استارت زدم، چرخید و کنار پنجره ی ماشین آمد با مشت به شیشه کوبید. صورتش از اشک خیس شده بود، چشم از او گرفتم، فریاد زد:
-یه جمله میگم بعد برو، بخدا فقط یه جمله میگم
دستی به صورت خیسم کشیدم، شیشه را پایین آوردم، وحید با هق هق گفت:
-امروز...امروز...
فریاد زدم:
-می دونم واسه دخترات ناراحتی، عادت می کنن
و قلبم فشرده شد. وحید سری تکان داد:
-هما، امروز....به ولله قسم امروز من از دست امیر عصبی بودم، بخدا...به روح فرشته، به روح پدرم...به مرگ این دو تا بچه ها...من از دست امیر عصبی شدم که مدام میومد بالای سرت، غیرتی شدن بلد نیستم، چون هیچ وقت تو و فرشته کاری نکردین من غیرتی بشم، همیشه خوب بودین، همیشه سر به زیر بودین
و میان گریه بینی اش را بالا کشید:
-من خواستم به اون بفهمونم تو کسی رو داری..یکیو داری، می خواستم بگم من هستم....من....
ضربان قلبم کند شد، نه این حرفها از وحید بعید بود. می خواست گولم بزند، حال و روز بچه هایش عصبی اش کرده بود، به خاطر آنها داشت مرا خر می کرد. او هیچ وقت برای خاطر من قدم بر نمی داشت. من برایش هیچ هم نبودم. دستم روی دنده رفت، وحید ناله زد:
-خواستم بهش بفهمونم تو مالِ اون نمیشی ...تو مالِ یکی هستی، مالِ..مالِ
پایم را روی پدال فشردم، فریادش را شنیدم:
-به روح بابام، به روح فرشته....
ماشین به راه افتاد، تصویرش را از آینه دیدم که روی زانوانش خم شد، از ته دل جیغ کشیدم.

چهل و هشت ساعت گذشته بود. چهل و هشت ساعت گذشته بود و من در بی خبری مطلق دست و پا می زدم. خبری از وحید نبود، خبری از آیناز و گلناز نبود. نمی دانستم طفل معصوم ها چه می خورند، چه کار می کنند. شاید گریه می کردند، شاید هم یادشان رفته بود. سرم را به چپ و راست تکان دادم. نه محال بود از یادشان برود. دو بار مادر از دست دادن که شوخی نبود. آیناز بدون من می مرد، گلناز دق می کرد. چند بار به سرم زد بروم سراغشان و هر دو را به خانه برگردانم. اما پاهایم یاری نمی کرد. حالا که کار به اینجا کشیده شده بود، باید تا تهش را یک تنه می رفتم. منتظر بودم من و وحید برویم محضر جدا شویم و بعد شاید مغازه هایم را یکی یکی می فروختم و می رفتم و شاید هم برای همیشه از رشت می رفتم، می رفتم پیش مشتی مهربانم. پنجه هایم را لا به لای موهایم فرو بردم. چرا این ساعت های آخر، اینقدر کشدار شده بود؟ چرا وحید تماس نمی گرفت و نمی گفت برویم محضر قال قضیه را بکنیم؟
دستی به چشمان پف دارم کشیدم. دو شبانه روز گریه کرده بودم. بی هدف از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، انگار صدای آیناز را شنیدم که گفت:
"مامان هما"
بین راه ایستادم و به تندی سر چرخاندم، خانه در سکوت فرو رفته بود. لب هایم را روی هم فشردم. خیالات بود، توهم بود، نه آینازی بود و نه گلنازی. بعد از این هم قرار نبود دیگر وجود داشته باشند. دستم را به لبه ی مبل گرفتم و چشمانم را بستم و چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم. با صدای گوشی ام چشمانم را گشودم. با خودم گفتم شاید پیامی از وحید باشد. اصلا نکند آیناز تب کرده بود، یا شاید هم گلناز؟
و با این فکر به قدم هایم جان دادم و به سمت گوشی ام دویدم. پیام را گشودم، با دیدن اسم وحید، تهِ دلم ضعف رفت، پیامش را خواندم:
"آماده شو نیم ساعت دیگه می ریم محضر، همه چی تمومه"
نفسم را حبس کردم. می دانستم مرا نمی خواهد. می دانستم هیچ وقت مرا نمی خواهد. بهترین تصمیم همین بود که از زندگی اش بیرون بروم، خودش می دانست و دخترانش، و با یاد آیناز و گلناز، اشک دور چشمم حلقه زد....
......................
در خانه را بستم و به سمت وحید چرخیدم. لحظه ی اول حسرت زده به داخل ماشین خیره شدم. با ماشین ویدا به دنبالم آمده بود. فکر کردم دخترانش را هم آورده. انتظار داشتم بیاوردشان، اما با دیدنِ ماشین خالی، امیدهایم دود شد. یعنی به همین راحتی با نبود من کنار آمده بودند؟ و با این فکر دلم گرفت. صدای وحید را شنیدم:
-سلام، بشین
و خودش زودتر از من داخل ماشین نشست. چهره اش را خوب ندیدم، یعنی اصلا نگاهش نکردم. خواستم در عقب را باز کنم اما از ذهنم گذشت که این بچه بازی ها، آن هم دقیقا لحظاتِ آخر با هم بودنمان چه معنی داشت. در ماشین را باز کردم و داخلش نشستم. وحید به راه افتاد. فضای ماشین برایم سنگین بود. نه او حرفی می زد و نه من چیزی می گفتم. چند بار به دهانم آمد بپرسم "دخترها چطورند؟ خوبند؟ آیناز که تب نکرده؟" اما جلوی زبانم را گرفتم. اگر یک کلمه در مورد دخترانش می گفت، پای اراده ام سست می شد و سر به سینه زنان می رفتم سراغشان. نفس عمیق کشیدم و خودم را به سمت پنجره متمایل کردم. صدای وحید را شنیدم:
-این چند لحظه رو هم تحمل کن، تموم میشه
دستم مشت شد، یک لحظه خواستم سر بچرخانم و با مشت محکم تخت سینه اش بکویم. من تحمل می کردم یا خودش؟ مطمئن بودم شب و روز آرزوی دیدن این لحظه را داشت. آرزو داشت چنین روزی از راه برسد و از شر من خلاص شود. جوابش را ندادم. دستم را بردم سمت چشمم و اشکم را پایین نیامده پاک کردم. چند دقیقه در سکوت طی شد، با شنیدنِ صدای خواننده، انگار کسی قلبم را فشرد:
"به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی"
ضربان قلبم نا میزان شد، درد بدی در سرم پیچید. دوست داشتم عق بزنم و بالا بیاورم. نفس های عمیق کشیدم اما فایده نداشت، این شعر و این خواننده، با آن سوزی که در صدایش داشت، حالم را دگرگون کرده بود.
"نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی"
تحملم به پایان رسید، خودم را یک ور کردم و دستم به سمت پخش دراز شد، خواستم دکمه ی آف را فشار دهم که ناگهان وحید به دستم چسبید:
-بذار باشه
نگاهش نکردم، صدایم لرزید:
-می خوام خاموشش کنم
-گفتم بذار باشه
صدایم تبدیل به ناله شد:
-اذیتم می کنه
-منو اذیت نمی کنه
دستم را عقب کشیدم، دستم را محکم نگه داشت، دست دیگرم را به سمت پخش دراز کردم، دو سه انگشتش را باز کرد و همانطور یک دستی به دست دیگرم چسبید و همزمان گفت:
-گفتم بذار باشه
چشمانم را بستم:
-سر درد می گیرم
-الان همه چی تموم میشه سردردتم خوب می شه
نگاه دلخورم از دستان در هم قفل شده مان جدا شد و روی صورتش ثابت ماند. با دیدن چشمان گود رفته اش جا خوردم. زیر چشمانش دو هاله ی کبود بود. ته ریش داشت، اصلا سر و وضعش آشفته بود. مرا یاد زمانی می انداخت که فرشته روزهای آخر عمرش را می گذراند. آن وقتها حق داشت اینطور آشفته باشد، فرشته را، زنش را، عشقش را داشت از دست می داد، اما حالا چه؟ حالا که باید به قول معروف خوش خوشانش باشد چرا اینطور به هم ریخته بود؟
"تا هستم من اسیر روی تو ام به آرزوی تو ام اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی، به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی، فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی"
وحید نگاهم نکرد، حواسش به رانندگی بود، زمزمه کرد:
-خاموشش نکن
و دستش را شل کرد، هر دو دستم را از بین دستان مردانه اش بیرون کشیدم و به پشتی صندلی تکیه زدم. این راه چرا اینقدر طولانی شده بود. چرا به محضر نمی رسیدیم؟ اصلا وقت گرفته بود، مگر نه؟ وقت گرفته بود برویم توافقی جدا شویم. فکر همه چیز را کرده بود. اصلا کدام محضر بود؟ چرا اینقدر از محله ما و خودش دورتر را انتخاب کرده بود؟ حتما نمی خواست آشنایی من و او را همراه یکدیگر ببیند. بینی ام را چین دادم، امیدوارم بودم وجدانش آسوده باشد، من که از او گذشته بودم، امیدوار بودم خدا هم از او می گذشت....
......................
نیم ساعت گذشت، در تمام این مدت چشمانم را بسته بودم، آهنگ که تمام می شد وحید دکمه ی پلی بک را می زد و باز هم غم دنیا را به دلم می نشاند. سرسام گرفته بودم، نقطه ضعفم را فهمیده بود و حتی این لحظات آخر هم سر به سرم می گذاشت. چشم باز کردم و کلافه دستی به سر و صورتم کشیدم. به رو به رو خیره شدم، یکباره با دیدن قبرستان جا خوردم. نگاه حیرت زده ام روی صورت وحید ثابت ماند. با اخم های در هم به فرمان چسبیده بود. به خودم جراتی دادم:
-اینجا چرا اومدیم؟
کوتاه جواب داد:
-کار دارم
-تو قبرستون چی کار داری؟
-کار دارم
-ینی چی کار داری؟ ما قرار بود بریم محضر،
-می ریم
عصبی شدم:
-چرا تلگرافی حرف می زنی؟ قبرستون چی کار داری؟
دست دراز کرد و دوباره دکمه ی پلی بک را فشرد. به مرز جنون رسیدم، دستم را دراز کردم، دوباره به دستم چسبید، جیغ کشیدم:
-نمی خوام این آهنگو بشنوم، نگه دار پیاده میشم، می خوام برم خونه
-الان دوتایی پیاده می شیم
-همین الان می خوام پیاده شم
ماشین را متوقف کرد، به من زل زد. نی نی چشمانش مرا یاد آیناز انداخت. دستم را پس کشیدم. با ملایمت گفت:
-می خوام برم سر خاک فرشته، تو نمیای؟
تکان خوردم. خاک فرشته، فرشته، دوست صمیمی ام، خواهرم، همدمم...
از روی فرشته خجالت می کشیدم، امانت دار خوبی نبودم. چانه بالا انداختم و با صدای لرزانی گفتم:
-نمیام
سری تکان داد:
-باشه، بشین میرم سر خاکش فاتحه می خونمو میام
و از ماشین پیاده شد و رفت.....
بیست دقیقه گذشته بود، وحید نشسته بود مقابل قبر فرشته و تکان نمی خورد. تمام مدت او را زیر نظر داشتم، یا اشک می ریخت و یا به قبر دست می کشید. اما انگار خیال نداشت بلند شود. تهِ دلم خالی شده بود. حس کسی را داشتم که به دوستش بی اعتنایی می کند. حالا که تا اینجا آمده بودم بهتر بود من هم می رفتم سر خاکش و کمی خودم را سبک می کردم. می رفتم عقده هایم را بیرون می ریختم، شاید فرشته مرا درک می کرد، شاید از گناهم می گذشت. در ماشین را باز کردم. پاهای بی حسم را به زحمت از ماشین بیرون آوردم، همه ی وجودم می لرزید.، به سمت قبر به راه افتادم.
بالای سنگ مرمر سیاه ایستادم و به اسم زیبای فرشته خیره شدم. آن همه خوبی و نجابت رفته بود زیر خاک...وحید نباید هم باور می کرد. مگر من باور کرده بودم؟ همیشه فکر می کردم روزی از روزها فرشته می آید و با خنده و شوخی می گوید به یک سفر طولانی رفته و حالا برگشته.
بینی ام را بالا کشیدم و کنار قبر زانو زدم و دستم را روی سنگ قبر گذاشتم و خواستم فاتحه بخوانم که صدای وحید هشیارم کرد:
-بالاخره اومدی؟
به نیم رخش زل زدم. چشمانش سرخ بود. بدون اینکه به من نگاه کند، گفت:
-اگه شده تا فردا هم اینجا می نشستم تا از ماشین پیاده شی
ابرو در هم کشیدم و با صدای خفه ای گفتم:
-چرا؟
-حرف دارم باهات
دستم را عقب کشیدم و با سوء ظن پرسیدم:
-چه حرفی
-خیلی حرفها
کمی جا به جا شدم. تحمل شنیدن متلک نداشتم. من که داشتم از زندگی اش می رفتم، این دم آخر نمی خواست دست از سرم بردارد؟
-هما، می خواستم جلوی فرشته یه سری چیزا رو بهت بگم، خواستم فرشته شاهد باشه
سری تکان دادم:
-من نمی خوام بشنوم
-باید بشنوی، بعدش می ریم محضر قول میدم
قول می داد؟ من که می دانستم مرا می برد محضر، اصلا از خدایش بود. داشت وعده می داد؟ خودش از تهِ دل می خواست این نمایش کمدی هر چه سریعتر تمام شود. خواستم نیم خیز شوم که نگاهم کرد:
-بشین هما، فقط ده دقیقه
نگاهم در نگاه گود افتاده اش ثابت ماند. نتوانستم بر خلاف میلش بلند شوم. همانجا کنار قبر روی زمین نشستم. چشم از من گرفت و به سنگ قبر چشم دوخت:
-من عاشق فرشته بودم، عاشق یه زن آسمونی، همون دوران درس و دانشگاه، زندگی خوبی باهاش داشتم، خیلی خوب، از بچه هام بیشتر دوستش داشتم، فکر نمی کردم یه روزی بره، اما رفت، وقتی مجبورم کرد تو رو عقد خودم کنم، خبر دل تو رو نداشتم، نمی دونستم اون دوران تو هم یه حسی به من داشتی، اصلا قلب من جایی برای حس یه زن دیگه نبود، اونم تویی که همیشه دست منو گرفتی، مثل یه خواهر خوب...
از حرفش خوشم نیامد. می دانستم حرف را به اینجا می کشاند، با عصبانیت نیم خیز شدم، از روی قبر خم شد و با هر دو دست به بازوانم چسبید:
-بشین
صدایم بالا رفت:
-برادر مهربون، بریم محضر خواهرتو طلاق بده، پاشو
تکانم داد:
-بشین همه ی حرفهامو گوش کن
شانه ام را بالاو پایین کردم:
-حرف ها تمومه، این داستانو خودم از برم، خودم می دونم چقدر همدیگه رو دوست داشتین، همه رو می دونم
-نه تو یه چیزو نمی دونی،
-نم یخوام بدونم، نمی خوام وحید،
-تو نمی دونی که دیگه خواهرم نیستی، خواهر برادریمون تموم شد، تو به من امید دادی، به من فهموندی آسمونی ها یکی نیستن، آسمونی ها می تونین بیشتر از یکی باشن، به من نشون دادی فرشته می دونست داره چی کار می کنه
و وحشیانه تکانم داد:
-بذار حرفهامو بزنم، بذار بهت بگم
سرم به عقب خم شد، با ناباوری به او زل زدم، نفسم بالا نمی آمد. خواهر و برادری تمام شده بود، نه، این یک شوخی احمقانه بود حتما....
وحید مجال نداد بیشتر از این در افکارم بمانم و وسط فکر و خیالم آمد:
-تو یه مردو از وسط نیستی برگردوندی به زندگی، تو نشونم دادی عشق نمی میره، تو نشونم دادی فرشته چرا با خیال راحت رفت، این همه یه تنه جنگیدی، نمی خوای واسه بقیه اش دو تایی بجنگیم؟
دو تایی بجنگیم؟ دو تایی؟ "دو تایی" یعنی من و او با هم. شوخی می کرد، شوخی اش خیلی بی رحمانه بود. دوباره اشک دور چشمم حلقه زدد، با ناله گفتم:
-داری اذیتم می کنی
-اذیت نیس هما، تو به همه ی ما امید دادی، بچه هامو زیر بال و پرت گرفتی، این همه مدت تلاش کردی زندگی کنم، خواستی منو با محبتت سر پا کنی، اوایل خیلی سخت بود، هنوزم برام سخته، خیلی سخته، ولی من آدمم آهن که نیستم، تو یه آدم زمین خورده رو بلند کردی، باعث شدی بفهمم هنوز چیزایی تو زندگیم هست تا براشون نفس بکشم، یه آسمونی رفت و یه آسمونی موند، شاید برای همیشه عاشق فرشته باشم، اما مهرت تو دلم نشست، تو دیگه خواهرم نیستی،
چشمانم سیاهی رفت. حس می کردم اینها خواب و رویاست، اصلا این واقعیت نبود، یک رویای شیرین بود که هر لحظه ممکن بود از هم بپاشد.
بازوانم را رها کرد، خودش را کنارم کشید و سرش را به چپ و راست چرخاند:
-تو آرومم کردی، اون شبی که اومدی با بچه ها توی اطاق خوابیدی، شبی که سرمو گذاشتم روی پات، از فرشته گفتم، گوش کردی حرف نزدی، گریه کردم چیزی نگفتی، وقتی دستهاتو گرفتم، وقتی بچه ها تو رو مامان صدا کردن، دیدم همونی شد که فرشته یک هفته قبل از مرگش گفت و من باور نمی کردم، الان با چشم خودم می بینم، تو برام یه آسمونی دیگه هستی، یه جنس دیگه، یه نوع دیگه، فرشته نیست اما تو همین جا پیش مایی، پیش منی، نمی خوام باز هم آسمونی ها از دستم برن، بمون و یه فرصت به هر چهار نفرمون بده، شاید طول بکشه تا مرد ایده آلت بشم، اما به خاطر فرشته به خاطر خودم به خاطر تو تلاش می کنم،
نگاهم پشت سر وحید روی پیرمرد قرآن خوانی ثابت ماند که پشت به ما روی قبری نشسته بود و به آرامی قرآن زمزمه می کرد. صدای وحید انگار از دوردستها به گوشم می رسید:
-من توی این چند ماه دفترتو بارها و بارها خوندم، دختری که هیچ وقت زندگی دوستشو خراب نکرده می تونه زندگی به هم ریخته ی دوستشو هم جمع و جور کنه، می تونه یادگاری های دوستشو خوشبخت کنه، تو می تونی بازم همه ی ما رو سرپا نگه داری، خودتم خوشبخت می شی
پلک زدم، قطره ی سمجی از چشمم چکید. وحید دستش را دراز کرد و به صورتم دست کشید:
-اون روزی که اومدی چمدون گلنازو ببندی، اون روز که اشکهاتو پاک کردم، دیدم برام چیزی بیشتر از ویدایی، انگار جنس دوست داشتنم مثه ویدا نیس، دلم نرم شد هما، واسه همین روی امیر حساس شدم، ولی نمی دونم چجوری نشون بدم که به تو بر نخوره، می دونم سابقه ام پیشت خرابه، واسه همین همش گند می زنم، نمی تونم مثل دورانی که با فرشته بودم عاشق پیشه باشم، اما می تونیم دو نفری این راهو بریم، همونی که فرشته می خواست، همونی که تو می خوای...همونی که من...من....
و لبخند زد:
-همونی که من می خوام
دهانم نیمه باز شد، این وحید بود که مقابلم نشتسه بود و از احساساتش می گفت. به چشمان خیسم دست کشیدم. یعنی بالاخره دل خدا به حال من سوخته بود؟ قرار بود من هم طعم خوشبختی را بچشم؟
زمزمه کردم:
-وحید؟
-جونِ وحید؟ جونم هما؟
حس کردم دلم از خوشی لبریز شد. من جانِ وحید بودم؟ همین حالا خودش گفت، خواب نبود رویا نبود. شاید هم بود، شاید هم بود و من رفته بودم به هپروت. دستم را دراز کردم و به سمت صورتش بردم، دستم را میانه ی راه گرفت و به لب برد و بوسید:
-این واسه همه ی این ماه هایی که بودی و به ما امید دادی
و دواره دستم را بوسید:
-این برای همه ی اذیت های ناخواسته ام
یک بار دیگر بوسید:
--این برای آیناز و گلناز
و همانطور که روی دستم خم شده بود،شانه هایش لرزید و با بغض گفت:
-این برای اینکه تو و فرشته آسمونی هستین، همیشه آسمونی می مونین، همیشه
با دیدنِ اشک هایش، گریه ام تبدیل به هق هق شد. دست دیگرم با روی سرش گذاشتم، یکباره سر بلند کرد و با چشمان سرخ گفت:
-دو روزه نخوابیدم، دارم فقط فکر می کنم، بچه ها که حالشون گفتنی نیست، صد بار با التماس ازم خواستن بیام دنبالت، اما این دو روز لازم بود، حد اقل برای من لازم بود، خاطراتت مثه خوره افتاد به جونم، دیدم اگه نباشی فلج می شم، می دونم بهت عادت کردم، اما عادت خشک و خالی نیست، یه محبتی تهِ دلم هست، به خودم که نمی تونم دروغ بگم، فقط باید با خودم کنار میومدم، این دو روز فرصت خوبی بود، دیدم نمی خوام نباشی، همه ی ما به تو احتیاج داریم، تو هم به ما احتیاج داری، جا نزن هما، آینده رو می سازیم
و با دلهره گفت:
-قبول؟
دستم زیر چشمان گود رفته اش نشست، همانجا که سیلی از اشک به راه افتاده بود، وحید چشمانش را بست و زیر لب گفت:
-فرشته، فرشته اینجایی؟ خوشبختی ما رو می بینی؟ می بینی فرشته؟
و دستم را به سمت خود کشید، داغ شدم، موجی از خوشبختی در دلم نشست. در آغوشش بودم، در آغوش وحید، در آغوش مردی که ده سال از عمرم را به پایش گذاشته بودم. حس کردم ممکن است قلبم از کار بیوفتد. نیم رخم روی سینه اش بود، صدای تند ضربان قلبش را می شنیدم، دستانش را دور شانه ام پیچید، دستم دور کمرش حلقه شد. می دانستم فرشته راضی است، به آسمان زل زدم، به آسمان نیمه ابری. تصویر فرشته را دیدم، به من لبخند می زد، تصویر آق بانو را دیدم انگار با خوشحالی نم اشکش را پاک می کرد، تصویر پدر و مادرم را دیدم، هر دو می خندیدند. حلقه ی دستم دور کمر وحید تنگ تر شد، با بغض گفتم:
-وحید؟
سرم را بوسید:
-جانم خانوم؟ جانم
-بچه ها کجان؟
-خونه ان، بهشون قول دادم مامانشونو بر می گردونم، قرار بریم تَهرِ باتی
و میان گریه خندید، چشمانم با بستم، بینی ام را بالا کشیدم. صدای مرد نوحه خوان همچنان به گوش می رسید. دوباره به آسمان زل زدم باز هم تصویر فرشته را دیدم، انگار با لبخند برایم دست تکان می داد.


 


این نظر توسط رها در تاریخ 1395/3/15/6 و 13:16 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

وبت خیلی خوبه.ممنون از رمان های عالیت


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: